گنجور

 
اهلی شیرازی

چو یار رخت سفر بست من چه کار کنم؟

وداع عمر کنم یا وداع یار کنم؟

تویی که می‌روی از چشم من چنین سرمست

منم که دوری ازین چشم پرخمار کنم

تو اختیار سفر کردی، از نظر رفتی

من از غم تو مگر مردن اختیار کنم

من از میانهٔ یاران اگر کنار کنم

تو در میان دلی از تو چون کنار کنم؟

هنوز با منی و جان ز بیم هجران سوخت

به روز هجر چه با جان بی‌قرار کنم؟

اگر به کوه بگویم غم تو شیرین لب

چو کوه‌کَن جگر کوه را فکار کنم

ز روزگار جدایی چه پرسی‌ام اهلی؟

به روزگار شکایت ز روزگار کنم