گنجور

 
همام تبریزی

سعادتی که ز ناگه درآمدی ز درم

خوش آمدی همه لطفی و مردمی و کرم

منم که زان لب شیرین حدیث می‌شنوم

منم که باز در آن روی خوب می‌نگرم

به چشم‌های خوشت میل عاشقان بیش است

ز تشنگان به لب جوی و مفلسان به درم

همیشه طالب آب حیات می‌بودم

چو بافتم بنشستم به کام دل بخورم

زمان هجر خیالت رسید فریادم

وگرنه کی غم دوری گذاشتی اثرم

خبر مپرس که روز فراق چون بودی

که از مشاهده امشب ز ذوق بی‌خبرم

مرا ز روی تو خورشید در شبستان است

چه التفات بود سوی شمع یا قمرم

گر از بهشت کند امشبم طلب رضوان

بگویمش که ازین روضه درنمی‌گذرم

اگر نظیر تو جوید نظر محال بود

مگر خیال تو آید به خواب در نظرم

نهاد شکّر شکر تو در دهان همام

حلاوتی که فراموش می‌کند شکرم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode