گنجور

 
کسایی

به سیصد و چهل و یک رسید نوبتِ سال

چهارشنبه و سه روز باقی از شوّال

بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم

سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال

ستوروار بدین‌سان گذاشتم همه عمر

که بَرده‌گشتهٔ فرزندم و اسیرِ عیال

به کف چه دارم از این پنجَهِ شمرده تمام

شمارنامهٔ با صدهزار گونه وبال

من این شمارده آخر چگونه فصل کنم

که ابتداش دروغ است و انتهاش مُحال

درم‌خریدهٔ آزم، ستم‌رسیدهٔ حرص

نشانهٔ حَدَثانم، شکار ذلّ سؤال

دریغ فرِّ جوانی، دریغ عمرِ لطیف

دریغ صورتِ نیکو، دریغ حسن و جمال!

کجا شد آن همه خوبی، کجا شد آن همه عشق؟

کجا شد آن همه نیرو، کجا شد آن همه حال؟

سرم به گونهٔ شیر است و دل به گونهٔ قیر

رخم به گونهٔ نیل است و تن به گونهٔ نال

نهیبِ مرگ بلرزاندم‌همی شب و روز

چو کودکانِ بدآموز را نهیبِ دوال

گذاشتیم و گذشتیم و بودنی همه بود

شدیم و شد سخنِ ما فسانهٔ اطفال

ایا کسایی، پنجاه بر تو پَنجه گذاشت

بکَند بالِ تو را زخمِ پنجه و چنگال

تو گر به مال و اَمَل بیش از این نداری میل

جدا شو از امل و گوش ِ وقت ِ خویش بمال