گنجور

 
حکیم نزاری

جمالِ رویِ هم چون آفتابش

شبی گر باز می بینم به خوابش

به شمشیر از منش نتوان جدا کرد

در آغوش ار کشم مستِ خرابش

چه خوش باشد بدان شیرین زبانی

که در شور آورد بر من شرابش

نه آخر زان دهان باشد خوش آید

اگر تلخ است اگر شیرین جوابش

دلم کرده ست دندان بر لبش تیز

به خونِ جانِ خود دارد شتابش

خیالِ قامتش سرویست پیشم

که هست از چشمۀ چشمانم آبش

قرارم نیست بر بی دل ببخشند

که بی دردی نباشد اضطرابش

فراقم هم دری در وصل دارد

زجایی می کشد چندین عذابش

نزاری بس که کانِ جان بکندی

ندیدی رنگ از لعلی مذابش

حسودت بر حماقت می کند حمل

که کوثر می کشد هم چون شرابش