گنجور

 
حیدر شیرازی

آن بت که چشم مستش دل‌ها همی‌رباید

خواهم لبش ببوسم، خوش باشد ار برآید

یاقوت شکرینش در خوشاب پوشد

گیسوی عنبرینش بر گل عبیر ساید

نقش و نگار رویش در کارگاه خوبی

مانی اگر ببیند انگشت‌ها بخاید

در دست انتظارش گر جان دهیم اولی

در پای نازنینش گر سر نهیم شاید

گفتا گرت بکشتم بازت حیات بخشم

دیدیم هرچه آمد، بینیم هرچه آید

در قرن اگر برآید در آفتاب گردش

از مادر زمانه همچون تویی نزاید

از خون دل نشان‌ها بر برگ و بار باشد

روزی اگر گیاهی از خاک من برآید

گر فتح باب خواهی زین در مرو چو حیدر

کو گر دری ببندد دیگر دری گشاید