گنجور

 
اوحدی

گفتی: ز عشق بازی کاری نمی‌گشاید

تدبیر ما چه باشد؟ کار آن چنان که باید

از بند اگر کسی را کاری گشاد روزی

باری ز بند خوبان ما را نمی‌گشاید

او شاه و ما غلامان، بر وی که عیب گیرد؟

گر مهر ما نورزد، یا عهد ما نپاید

زان لب طمع نباید کردن به جز سلامی

ما را که جز دعایی از دست برنیاید

او گر سلام ما را زان لب جواب گوید

اینست کامرانی، دیگر مرا چه باید؟

بر آسمان بساید فرقش کلاه دولت

آن کس که فرق خود را در پای او بساید

ور غیر ازو دل من یاری به دست گیرد

من دست ازو بشویم، کان دل مرا نشاید

دردی اگر فرستد هر ساعتی دلم را

درمان چو نیست گویی: دردم چه میفزاید؟

گفتم به فال‌گیری: فالی ببین از آن رخ

زلفش بدید و گفتا: تشویق می‌نماید

گویند: چون بگفتی ترک دل خود آخر

ما ترک دل نگفتیم آن ترک می‌رباید

در عشقش اوحدی را کار دو گونه باید

یا لعل او ببوسد، یا دست خود بخاید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

دریا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید

مردم میان دریا و آتش چگونه پاید؟

نیش نهنگ دارد، دل را همی خساید

ندهم، که ناگوارد، کایدون نه خردخاید

مولانا

در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید

دانی که کیست زنده آن کو ز عشق زاید

گرمی شیر غران تیزی تیغ بران

نری جمله نران با عشق کند آید

در راه رهزنانند وین همرهان زنانند

[...]

حکیم نزاری

آن بر شکسته از ما باشد که باز آید

این جا دری گشاید آن جا رهی نماید

ما منتظر نشسته برخاسته قیامت

روزی که بار باشد بر ما که در گشاید

هی هی چه گفته آخر با دوست در حضورم

[...]

امیرخسرو دهلوی

مستان چشم اویم از ما خمار ناید

غیر دلی پر از خون جام دگر نشاید

گر غمزه چو نشتر بر دیگران زند یار

چشمم ز غیرت آن خونها ز دل گشاید

اشکم بدید بر در، گفتا چه آب تیره ست؟

[...]

سلمان ساوجی

از توبه ریایی، کاری نمی‌گشاید

وز ملک و پادشاهی، چیزی نمی‌فزاید

در ملک فقر دارد، درویش پادشاهی

قانع به هر چه باشد، راضی به هر چه آید

دلق کبود خواهم، کردن به باد گلگون

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه