گنجور

 
حیدر شیرازی

روز نوروز و هوای چمن و فصل بهار

خوش بود جام می و بوی گل و روی نگار

از گل و نسترن و یاسمن و سرو و سمن

باغ پرنقش و نگارست، زهی نقش و نگار!‏

بر لب ساغر گل، عکس می شورانگیز

بر کف دست شقایق، قدح نوشگوار

گسترانند در اطراف چمن دیبه سبز

یا مگر خاک چمن نقش کنند از ژنگار

بلبل از حسرت گل نغمه کند در نوروز

قمری از سرو سهی دم زند از موسیقار

تا شود فاش که گل جامه دریده ست سحر

عندلیب است و مطوق که بگویند اسرار

چون من از حسرت معشوقه غزلخوان شده اند

طوطی و فاخته و کبک در و قمری و سار

بلبل از شاخ گل تازه فغان درگیرد

کز چه در طرف چمن غنچه نشیند با خار

همچو بلبل بسرا و گل بستان افروز

درد و تیمار رها کن که کشد بوتیمار

گر زند دست چنار از پی شادی چه عجب

زآنکه برخاست دگر بوی گل و بانگ هزار

بس که مرغ سحر از عشق غزل می خواند

در چمن سرو سهی رقص کند صوفی وار

گر زنی لاله صفت خیمه ی عشرت در کوه

بشنوی قهقهه ی کبک دری از کهسار

مطربا! سوز بود کار دلم، پرده بساز

ساقیا! باد بود شغل جهان، باده بیار

در چنین وقت که شیراز بود چون جنت

در چنین روز که گلزار شود چون فرخار

عاشق رند بود هر که درآید سرمست

زاهد خشک بود هر که نشیند هشیار

خویش باز آر ز بازار، به گلشن بنشین

که نمی خواهم از آن گل که بود در بازار

بوی معشوقه ی من هست ز نسرین ظاهر

رنگ رخساره ی من گشت ز خیری اظهار

زعفران عکس رخ زرد مرا دید به خواب

لاجرم چهره ی او زرد بود چون دینار

با وجود رخ معشوقه و جام می ناب

هستم از جام جم و ملک سلیمان بیزار

در خمارم چه کنم؟ جام می ام می باید

ساقیا! لطف کن و دفع خمارم ز خُم آر

هر کسی را که دلی هست در این موسم گل

در میان چمنی باده خورد با دلدار

چون مدار طرب از باده ی لعلی باشد

باده نوش از کف معشوقه و اندیشه مدار

چون بجز باد هوا هیچ ندارد در دست

می ندانم که چرا پنجه گشوده ست چنار

می کند ابر بهاری چو من از حسرت دوست

بر سر فرش زمرد، گهر از دیده نثار

در گل زرد و گل سرخ نگر در بستان

کین بسان رخ من باشد و آن چون رخ یار

بس که مانند شقایق دل من می سوزد

آتش افتاد ز سوز دل من در گلنار

نی که از خاک برون آمد و گویا گردید

ده زبانی کند امروز چو سوسن در کار

غنچه از پرده برون آمد و گل خندان شد

وز دل بلبل شوریده بشد صبر و قرار

گر بنفشه سر خود کرد گران معذورست

زآنکه در خواب چنان شد که نگردد بیدار

بر سر گل ز هوا بید عجب لرزان است

که مبادا که گل امسال بریزد چون پار

از ریاحین گل صد برگ برآرد بستان

وز شکوفه ید بیضا بنماید اشجار

ارغوان خرم و گلشن خوش و سوسن دلکش

لاله در آتش و گل در تب و نرگس بیمار

ضیمران تازه و خطمی تر و نیلوفر غرق

خوش نظر خرم و ریحان کش و عبهر عیار

غنچه در پوست نمی گنجد و خوش می خندد

ابر سرگشته همی گردد و می گرید زار

چشم بادام اگر تر شود از گریه ی ابر

دهن پسته بدو خنده کند دیگر بار

عکسی از چهره ی زرد خودم آید در چشم

چون ترنج از ورق سبز نماید دیدار

سوسن و سرو چو رخسار و قد دلکش دوست

نار و سیب است چون پستان و زنخدان نگار

عالم پیر دگر زندگی از سر گیرد

روز نوروز چو صنعش بنماید آثار

در خزان بین که ز صنعش عنب رنگارنگ

خوشه ی گوهر و لعل است که باشد پربار

مبدع صنع، نگارنده ی نه قصر سپهر

داور دهر، برآرنده ی روز از شب تار

یک نظر کرد و دو گیتی به دمی پیدا شد

خالق خلق، نگارنده ی هفت و نه و چار

این بزرگی و غرور از چه بود در سر ما

شاید از دور کنیم از سر خویش این پندار

آفتابی که دو صد ره ز جهان افزون است

هست یک نقطه درین گردش همچون پرگار

من که باشم؟ چه کنم؟ خود به چه خوانند مرا؟

عاشق سوخته ی گشته ز هجران افگار

تا کند سرو و گل از قامت و رخسار خجل

در چمن سرو گل اندام من آمد به گذار

گفتم: از سیب زنخ گر بدهی شفتالود

به شوم حالی و در پوست نگنجم چو انار

گفت: اگر زرد شوی از غم من چون نارنج

باشی از سیب و ترنج و به من برخوردار

گرچه شمشاد و صنوبر قد رعنا دارند

قد چون نارون او به ازیشان صد بار

گفتم: ای پسته دهان چون شده ام فرهادت

کام من زآن لب شیرین شکر خنده برآر

گفت: چون خسرو اگر شکر شیرین خواهی

همچو فرهاد در افتی ز کمر عاشق و زار

زلف او سنبل تر بود و رخش برگ سمن

نی غلط رفت که بد زلف و رخش لیل و نهار

بی زنخدان چو سیبش که به از نارنج است

کس نداند که مرا در دل زارست چه نار

دیدمش روی چو ایمان و مسلمان گشتم

بازش از کفر سر زلف ببستم زنار

گفتم: از وصف تو حیدر غزلی خواهد گفت

شاید ار گوش کنی از صنم سیم عذار:‏

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode