گنجور

 
هلالی جغتایی

ای دل، بکوی او مرو، از بیخودی غوغا مکن

خود را و ما را بیش ازین در عاشقی رسوا مکن

ای اشک سرخ و گرم رو، بر چهره ام ظاهر مشو

آبی که پنهان خورده ام در روی من پیدا مکن

تا چند ناز و سرکشی؟ آخر بجان آمد دلم

بر عاشق مسکین خود زین بیش استغنا مکن

من حاضر و تو باکسان هر دم نمایی عشوه ای

اینها مکن، ور می کنی، در پیش چشم ما مکن

تا چند، هر دم غنچه سان خندی بروی این و آن؟

چون شاخ گل باش، از حیا، سر پیش کس بالا مکن

با ابروی چون ماه نو، هوش هلالی را مبر

ماه هلال ابروی من، عقل مرا شیدا مکن