گنجور

 
هلالی جغتایی

از رشک سوختم، برقیبان سخن مکن

گر می کنی، برای خدا، پیش من مکن

در آرزوی یک سخنم جان بلب رسید

جانا، ترا که گفت که: با ما سخن مکن؟

هر جا که شمع جمع شدی سوختم ز رشک

بهر خدا، که روی بهر انجمن مکن

عاشق منم، حکایت فرهاد تا بکی؟

جان کندنم ببین، سخن کوهکن مکن

تا چند بهر قتل من آزرده می شوی؟

سهلست بر من، این همه، بر خویشتن مکن

ای کز دیار عقل فتادی بملک عشق،

حال غریب ما نگر، این جا وطن مکن

گفت از لبت هلالی و قدر شکر شکست

نامش بغیر طوطی شکر شکن مکن

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صائب تبریزی

بیجا سخن چو طوطی شکرشکن مکن

آیینه گر به حرف درآید سخن مکن

تا ممکن است جامه احرام ساختن

دستار صبح را کفن خویشتن مکن

پیوند دوستی ببر از سرو قامتان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه