گنجور

 
هلالی جغتایی

ای شاه حسن، جور مکن بر گدای خویش

ما بنده توایم، بترس از خدای خویش

خواهند عاشقان دو مراد از خدای خویش:

هجر از برای غیر و وصال از برای خویش

گر دل ز کوی دوست نیامد عجب مدار

جایی نرفته است که آید بجای خویش

ای من گدای کوی تو، گر نیست و رحمتی

باری، نظر دریغ مدار از گدای خویش

صد بار آشنا شده ای با من و هنوز

بیگانه وار می گذری ز آشنای خویش

زاهد، برو، که هست مرا با بتان شهر

آن حالتی که نیست ترا با خدای خویش

حیفست بر جفا که باغیار می کنی

بهر خدا، که حیف مکن بر جفای خویش

قدر جفای تست فزون از وفای ما

پیش جفای تو خجلم از وفای خویش

گم شد دلم، بآه و فغان دیگرش مجوی

پیدا مساز درد سری از برای خویش

چون خاک پای تست هلالی بصد نیاز

ای سرو ناز، سرمکش از خاک پای خویش

 
 
 
ادیب صابر

بی دوست مانده ام چو تو را دوست خوانده ام

کز دوست دوستانه ندیدم جزای خویش

گر عاشقی خطاست به نزدیک عاقلان

آن عاشقم که خوش بودم با بلای خویش

ماهی و دل هوای تو را کرده است خوش

[...]

خاقانی

خاقانیا به سائل اگر یک درم دهی

خواهی جزای آن دو بهشت از خدای خویش

پس نام آن کرم کنی ای خواجه برمنه

نام کرم به دادهٔ روی و ریای خویش

بر دادهٔ تو نام کرم کی بود سزا

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش

باشد بجای خود که نباشد بجای خویش

هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع

عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش

دانا درین مقام گرش دسترس بود

[...]

سعدی

ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش

با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش

دشمن به دشمن آن نپسندد که بی خرد

با نفس خود کند به مراد و هوای خویش

از دست دیگران چه شکایت کند کسی

[...]

امیرخسرو دهلوی

هر کس نشسته شاد به کام و هوای خویش

بی چاره من اسیر دل مبتلای خویش

هم جان درون این دل و هم دوست، وه که من

خونابها خورم ز دل بی وفای خویش

فرداست ار به بنده جدایی، دلا، بیا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه