گنجور

 
هلالی جغتایی

غمی، کز درد عشقت، بر دل ناشاد می‌آید

اگر با کوه گویم، سنگ در فریاد می‌آید

دلم، روزی که طرح عشق می‌انداخت، دانستم

که: گر سازم بنای صبر بی بنیاد می‌آید

نمی‌دانم چه بی‌رحمی‌ست آن سلطان خوبان را

که هرگه داد خواهم بر سر بیداد می‌آید

رقیبا، گر ترا اندیشه ما نیست معذوری

کجا بی‌درد را از دردمندان یاد می‌آید؟

طفیل بندگان، من هم قبول افتاده‌ام، گویا

که از هر جانب آواز مبارک باد می‌آید

عجب خاک فرحناکست کوی می‌فروشان را!

که هرکس می‌رود غمگین، همان دم شاد می‌آید

چه نسبت با رقیب سنگدل مسکین هلالی را؟

نمی‌آید ز خسرو آنچه از فرهاد می‌آید