گنجور

 
هلالی جغتایی

دلا، گر عاشقی، بنشین، که جانانت برون آید

بر آن در منتظر میباش، تا جانت برون آید

اگر صد سال آب از گریه بر آتش زند چشمم

هنوز از سینه من سوز هجرانت برون آید

ز تاب آتش می، چون عرق ریزد گل رویت

زلال رحمت از چاه زنخدانت برون آید

چه بینم آفتابی را، که از جیب فلک سر زد؟

خوش آن ماهی، که هر صبح، از گریبانت برون آید

سوار خاک میدان توام، آهسته جولان کن

نمیخواهم که گردی هم ز میدانت برون آید

هلالی، خواستی کز ضعف تن افغان کنی اما

تو آن قوت کجا داری، که افغانت برون آید؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode