گنجور

 
حزین لاهیجی

یا خاتم النبییّن، غمخوار عالمی تو

پیش تو چون ننالم؟ از جور آسمانی

از عرض شکوه هرچند، خالی نمی شود دل

از من سخن طرازی، از خامه خون چکانی

ناید نهفتن از من، با لطف شامل تو

رازی که می نماید، در سینه ام سنانی

دیرینه شد چو مخلص، در حضرت است گستاخ

نتوانم از تو کردن، اسرار دل نهانی

همچشم کوثر از توست، پیمانهٔ املها

لبریزگوهر ازتوست، گنجینهٔ امانی

ماهیچهٔ لوایت، آرد به درع و خفتان

کاری که می کند مه، با پیکر کتانی

فریادرس خدیوا، بیداد بین که کرده ست

هندوی چرخ ما را، تاراج ترکمانی

دور از حمایت تو، دور سپهر بشکست

پشت خمیده ام را، از بار زندگانی

بالین و بستر من، خشتیّ و بوریایی ست

این است در بساطم، ز اسباب این جهانی

از نقد در کنارم، رنگ طلایی ای هست

ز الوان نعمتم نیست، جز اشک ارغوانی

بگسسته الفت من، از خیل بی وفایان

پوشیده همّت من، چشم از نعیم فانی

آواره همچو من نیست، خاکی نهاد دیگر

تا این کهن بنا را، افلاک گشته بانی

ده سال شد که در هند، عمرم به رایگان رفت

زین سان کسی نداده، بر باد زندگانی

دم سردی زمانه، خرم بهارم افسرد

عریان تن است نخلم، از باد مهرگانی

ای سر غبار راهت، زان خاک سرمه واری

خونبار دیدهام را، بفرست ارمغانی

جایی که نور رویت، گلگونه برفروزد

از ذره کمتر آید، خورشید خاورانی

در خون نشسته دارد، هند جگر فشارم

من داد شکوه دادم، باقی دگر تو دانی

نه قوّتی که آیم تا خاک آستانت

نه طاقتی که سازم، با حرقت چنانی

از باد سرد مهری، شاخ خزان رسیده

رخساره در زریری، ز اغصان ضیمرانی

نفس بلند همّت، تاکی کند تحمّل

با طعنهٔ اراذل، با نخوت ادانی

در سومنات دهلی، مدح تو می سرایم

زان پیشتر که آید، بلبل به زندخوانی

هر فردی از مدیحت، باشد حدیث منزل

من اسرت المعلّی، من سرحهٔ المعانی

هر سو صریر کلکم، طبل سکندری زد

تا گشت در هوایت، سرگرم مدح خوانی

بنگر به مایه داری، نیسان خامه ام را

جز من کسی نیارد، زین سان گهر فشانی

بر خاک عجز ریزد، سرپنجهٔ تهمتن

چون خامه ام گشاید، بازوی پهلوانی

لب برگشا و گوهر، در جیب بحر و کان کن

کف برگشا و بفشان، صدگنج شایگانی

از داغ مهرت امروز، محفل فروزِ دهرم

کمتر دهد چو من یاد، آثار باستانی

از مصرعی توان یافت، طبع هنر طرازم

جان را به تن نباشد، این جودت و روانی

هرگز نداشت حسان، رطب اللسانی من

هرگز نکرد سحبان، این معجز البیانی

از صولت مدیحت، ملک سخن گرفته

گردن فرازکلکم، با چتر کاویانی

گر رخصت تو باشد، از لخت دل نمایم

مستان معنوی را، تا حشر میزبانی

قدر سخن بلند است، زیرا که دارد آباد

تا حشر سروران را، قصر رفیع شانی

از معجز سخن ماند، روح اللهی به عیسی

موسی کلیمِ حق شد، از فیضِ نکته دانی

شدکاخ ملک و ملت، ازکلک نکته پرور

مستهدم المفاسد، مستحکم المبانی

از عنصری بود نام، شاهان غزنوی را

از گنجوی بود یاد، بهرام شاه ثانی

آن آل بویه رفتند، امّا به روزگاران

دارد روانشان شاد، مهیار دیلمانی

سلجوقیان گذشتند، امّا ز انوری ماند

نام بلند ایشان، بر لوح این جهانی

دور اتابکان رفت، امّا کلام سعدی

پرورده نامشان را، با آب زندگانی

ذکر اوبس باقیست، از نکته های سلمان

نام تکش دهد یاد، خلّاق اصفهانی

شاه مظفری را، نسلی نماند لیکن

هر مصرعی ز حافظ، شد شمع دودمانی

راه سخن نبودی، در حضرتت حزین را

از عفو اگر نبودی، امّید طیلسانی

کلکم ز فیض لطفت زانسان به جلوه آید

کز جنبش بهاران، شمشاد بوستانی

تا سرفراز کرده ست، نام تو خامه ام را

با گوی مهر دارد، دعویّ صولجانی

بر صفحه ام بنازد، جمشید و نقش خاتم

از خامه ام ببالد، ارژنگ و کلکِ مانی