گنجور

 
حزین لاهیجی

پیری به راه حرص نتابد عنان من

تن در نمی دهد به کشاکش کمان من

افسرده دل تر از دیم امّا توان نمود

سیر بهاری از مژهٔ خون فشان من

صرصر چه در خرابی من اضطراب داشت؟

بر شاخ گل نبود گران آشیان من

در ناشنیدن سخن خلق نشئه هاست

گوش گران من شده رطل گران من

آیینه عرض جوهر خود تا به کی دهد؟

چون تیغ از غلاف درآ، دلستان من

باشد بریدن از سگ کوی تو مشکلم

مغز وفاست در قلم استخوان من

غمّاز را چه آگهی از راز من حزین ؟

بر لب نمی رسد نفس ناتوان من