مشکل افتاد عجب کار من حیران را
دل مگر یاد دهد، مهر و وفا جانان را
اوّل از چشم تو، خونریز نگاهی دیدم
می توان یافت ز آغاز وفا، پایان را
دو جهان، بسمل مژگان شکار افکن توست
پی صید که، دگر بر زده ای دامان را؟
پاس دلهای اسیران وفا، رسم خوشیست
سرو من، شانه مکش طرهٔ مشک افشان را
چه شود کز تو دمی خاطرم آسوده شود؟
مکش از سینهٔ من یک دو نفس پیکان را
ترک چشمت دگر از دل چه توقّع دارد؟
باج هرگز نبود، مملکت ویران را
در بهار خط آن ساقی گلچهره، حزین
زاهد آیا به چه رو، طعنه زند مستان را؟
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر به مشکلات و چالشهای عشق و وفا میپردازد. او از احساس حیرت و سردرگمی در برابر عشق سخن میگوید و اشاره میکند که دل باید یاد بگیرد مهر و وفا را. نگاه خونی محبوبش آغاز دردها و مشکلات است و او به صید دلها مراجعت کرده و دیگران را هم گرفتار کرده است. شاعر از درد و رنجی که بر دل دارد سخن میگوید و از محبوب میخواهد که از او دور نشود. در نهایت، او به چشمان محبوب اشاره میکند و از زاهدان میپرسد که چگونه میتوانند به مستان طعنه بزنند. این شعر نشاندهنده احساسات عمیق و تناقضهای عشق است.
هوش مصنوعی: مشکلی پیش آمده که باعث شده من گیج و نگران شوم، اما آیا دلم نمیتواند یاد بگیرد که عشق و وفای معشوق چیست؟
هوش مصنوعی: در ابتدا از چشمان تو نگاهی دیدم که همچون خونی بر دل مینشیند، و میتوان از آغاز وفا، به انتهای آن پی برد.
هوش مصنوعی: چشمهای تو در دو جهان مانند شکارچیانی هستند که با زخم مژگان خود، دیگران را به دام میاندازند. آیا تو خود به دنبال شکار دیگری هستی که تازه دامانی را به دام افتاده کنی؟
هوش مصنوعی: دلهای کسانی که به وفا وابستهاند، باید از محبت و مهربانی بهرهمند شوند. زیبایی سرو من نشانهای از خوشی است، پس لطفاً موهای افشان و سیاه را نچینید.
هوش مصنوعی: چگونه ممکن است که فقط برای لحظهای فکر من از تو راحت شود؟ تیر خاطر را از سینهام نکش.
هوش مصنوعی: ازت انتظار ندارم که دل مرا به حال خود بگذاری. چون این دل ویران، هرگز قرار نمیگرفت که تو بخواهی با آن معامله کنی.
هوش مصنوعی: در فصل بهار، وقتی که زیبایی آن ساقی گلچهره نمایان است، اینکه زاهد غمگین به چه دلیلی مستان را سرزنش میکند، سؤالبرانگیز است؟
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را
سروبالایِ کمانابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را
دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
[...]
می بیارید و به می تازه کنید ایمان را
غم جنّات و جهنم نبود رندان را
ترک خود گیر که با خود به مکانی نرسی
که در آن کوی مجالی نبود رضوان را
عاقلان را به مقامات مجانین ره نیست
[...]
در دل عاشق اگر قدر بود جانان را
نظر آنست که در چشم نیارد جان را
تو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیر
خود به جان تو نباشد طمعی جانان را
دعوی عشق نشاید که کند آن بدعهد
[...]
رونق عهد شباب است دگر بُستان را
میرسد مژدهٔ گل بلبل خوشالحان را
ای صبا گر به جوانان چمن باز رَسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
گر چنین جلوه کند مغبچهٔ بادهفروش
[...]
وقت آن شد که می ناب دهی مستان را
خاصه من بیدل شوریده سرگردان را
قدحی چند روان کن، که جگرها تشنه است
تا ز خود دور کنم این سر و این سامان را
شیشه خالی و حریفان همه مخمورانند
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.