گنجور

 
حزین لاهیجی

امشب که دل در آتش آن گلعذار بود

هر موی بر تنم رگ ابر بهار بود

غافل نمود چهره و دیدار، رو نداد

چشمی که داشتم به ره انتظار بود

محرومی وصال همین در فراق نیست

تا یار بود دیده به حیرت دچار بود

امروز طبع در پی فکر بلند نیست

شهباز ما همیشه همایون شکار بود

آن شاخ گل ز حال که پرسد درین چمن؟

چون من هزار عاشق بی اعتبار بود

ای گریه گرد غم ننشاندی چه فایده؟

بسیار خاطرم به تو امّیدوار بود

نبود به غیر سینهٔ خونین دلان حزین

دشتی که لاله اش جگر داغدار بود