گنجور

 
اسیری لاهیجی

چون از ازل نصیبه ما عشق یار بود

در عاشقی مگو که مرا اختیار بود

هر دم جمال تازه نماید بعاشقان

زان رو که جلوه های رخش بیشمار بود

مست مدام جام وصال حبیب را

باکار و بار دنیی و عقبی چه کار بود

تا بسته ام بعشق تو زنار بیخودی

مارانه کفر و دین ونه ناموس و عاربود

روزی که از شراب و ز ساغر نبود نام

جانم ز جام وصل تو مست و خمار بود

جایی که جمله خلق جهان غرق حیرتند

ما را بیار عشرت و بوس و کنار بود

کس را ز حالت تو اسیری خبر کجاست

ورنه بخاک پای تو سرها نثار بود

 
 
 
انوری

آن روزگار کو که مرا یار یار بود

من بر کنار از غم و او در کنار بود

روزم به آخر آمد و روزی نزاد نیز

زان گونه روزگار که آن روزگار بود

امروز نیست هیچ امیدم به کار خویش

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

از گلبن زمانه مرا بهره خار بود

وزجانم روزگار نصیبم خمار بود

اکنون چه راحتست درین دور زندگی

چون شد بهر زه آنچه ز عمر اختیار بود؟

از حادثات دهر و جفاهای روزگار

[...]

بیدل دهلوی

زین باغ بسکه بی‌ثمری آشکاربود

دست دعای ما همه برگ چنار بود

دفدیم مغزل فلک و سحر بافی‌اش

یک رفت وآمد نفسش پود وتار بود

خلقی به‌کارگاه جسد عرضه داد و رفت

[...]

قصاب کاشانی

تا دست شانه در شکن زلف یار بود

روزم ز رشگ تیره چو شب‌های تار بود

گردیده سرخ هر مژه ما ز خون دل

پیوسته دست و دیده ما در نگار بود

وحشت تمام رفت ز یاد غزال‌ها

[...]

حزین لاهیجی

امشب که دل در آتش آن گلعذار بود

هر موی بر تنم رگ ابر بهار بود

غافل نمود چهره و دیدار، رو نداد

چشمی که داشتم به ره انتظار بود

محرومی وصال همین در فراق نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه