گنجور

 
قصاب کاشانی

تا دست شانه در شکن زلف یار بود

روزم ز رشگ تیره چو شب‌های تار بود

گردیده سرخ هر مژه ما ز خون دل

پیوسته دست و دیده ما در نگار بود

وحشت تمام رفت ز یاد غزال‌ها

هرگاه در سر تو هوای شکار بود

آرام رسم کشته شمشیر ناز نیست

گر تن قرار یافته جان بی‌قرار بود

لب‌تشنه‌ای به وادی هجران نمانده بود

از بس که تیر غمزه او آب‌دار بود

شد دیده‌ام به دور خطش اشک‌ریزتر

زآب و هوای عشق خزان در بهار بود

دل کرد آنچه کرد که داغش نصیب باد

خونی که ریخت دیده نه از انتظار بود

خنجر به هم کشیده دو چشمم ز دیدنت

خوش فتنه‌ای ز حسن تو در روزگار بود

قصاب گفته است به جای شکر کلام

قنادی محله او ذوالفقار بود