گنجور

 
حزین لاهیجی

در دیده مرا بی تو پریشان نظری بود

خونابهٔ آغشته به لخت جگری بود

در دام تو افشاندم و آزاد نشستم

اسباب گرفتاری ما مشت پری بود

چون شمع ز سرمایهٔ هستی به بساطم

سامان سبک خیزی آه سحری بود

جز گوشهٔ امن دل ارباب توکل

هر جا که گرفتیم خبر، شور و شری بود

جمعیّت خاطر نشد آماده حزین را

هر پاره دلش درکف بیدادگری بود