گنجور

 
حزین لاهیجی

شوریده دلی دارم، دیوانه چنین باید

کز خون نشود خالی، پیمانه چنین باید

عمری ست که می گردم، برگرد سر شمعی

می سوزم و می سازم، پروانه چنین باید

خوب است جفا امّا، با من تو ز حد بردی

باید دلی آزردن، امّا نه چنین باید

خون از مژه می بارم، ای ابر تماشاکن

چشمی که شود گریان، مستانه چنین باید

من دانم و دل کز تو، در عشق چها دیدم

جانم به فدایت باد، جانانه چنین باید

غلتیده دلم در خون پیش صف مژگانی

گرکشته شوی باری، مردانه چنین باید

شوری ست حزین با توکز زمزمه ات امشب

در دیده نمک دارم، افسانه چنین باید