گنجور

 
فیض کاشانی

جان سوختهٔ روئیست پروانه چنین باید

دل شیفتهٔ روئیست پروانه چنین باید

تا لب نهدم بر لب جان میرسدم بر لب

احسنت زهی باده پیمانه چنین باید

گه مست زناسوتم گه غرفه لاهوتم

گاه از خم و گه دریا مستانه چنین باید

چشم تو کند مستم لعلت برد از دستم

هر جام مئی دارد میخانه چنین باید

سر مست ز ساغر گشت دل واله دلبر گشت

تن بیخبر از سر گشت مستانه چنین باید

زلفت ره دینم زد ابرو ره محرابم

ایمان بتو آوردم بتخانه چنین باید

در دل چو وطن کردی جا در تن من کردی

جانم بفدا بادت جانانه چنین باید

جز جان من و جز دل جائی کنی ار منزل

افغان کنم و نالم حنانه چنین باید

در آتش عشقت‌ فیض میسوزد و میسازد

تا جان برهت بازم پروانه چنین باید

 
 
 
عرفی

هوشم به نگاهی برد، جانانه چنین باید

یک جرعه خرابم کرد، پیمانه چنین باید

تا کرد بنا عشقت، افسانهٔ هجران را

در خواب فنا رفتم، افسانه چنین باید

از بس که غبار غم، از سینه بشد رُفته

[...]

صائب تبریزی

می می چکد از چشمش جانانه چنین باید

از گردش خودمست است پیمانه چنین باید

افسوس نمی داند انصاف نمی فهمد

از رحم دل جانان بیگانه چنین باید

تا بال زند برهم آتش جهد از بالش

[...]

مشتاق اصفهانی

گردم بسر کویت دیوانه چنین باید

سرگشته یک شمعم پروانه چنین باید

از جای نمیرفتم از صد خم و کارم ساخت

چشم تو بیک گردش پیمانه چنین باید

نه بام و نه در دارد در گشته سرای ما

[...]

حزین لاهیجی

شوریده دلی دارم، دیوانه چنین باید

کز خون نشود خالی، پیمانه چنین باید

عمری ست که می گردم، برگرد سر شمعی

می سوزم و می سازم، پروانه چنین باید

خوب است جفا امّا، با من تو ز حد بردی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه