گنجور

 
حزین لاهیجی

دلم که شاهد امّید، در کنار ندید

جبین صبح شب تار انتظار ندید

در آفتاب قیامت به سر چگونه برد

کسی که سایهٔ آن سرو پایدار ندید؟

دلم که بوی گلش بر دماغ بود گران

چه فتنه ها که در آن زلف تابدار ندید

شمرده زد نفس خو هرکه در عالم

چو صبح، آینهٔ خاطرش غبار ندید

حزین ، به بلبل آواره زآشیان رحم است

که در خزان ز چمن رفت و نوبهار ندید