گنجور

 
حزین لاهیجی

ز لوح سینه ستردیم، علم فتوا را

به آب میکده شستیم، لوث تقوا را

به بوی سنبل خلد، آستین فشان بینم

مقیدان سر زلف عنبرآسا را

میان ما و تو مشکل حکایتی ست که نیست

مرا دل و تو ندانسته ای، مدارا را

به یاد لالهٔ رخسار آتشین رویی

ز خون دیده دهم آب، کوه و صحرا را

خراب نرگس مست سهی قدان گردم

که داده اند به تاراج غمزه دلها را

به نسبت تو مگر خاطرم بیاساید

که سر به کشور دل داده شور و غوغا را

به ارمغان برسان ای صبا شمیم گلی

که سر عشق بود فاش، پیر دانا را

دلم ز جلوه ی این خلق بی اصول گرفت

خدا کند که ببینیم، رقص مینا را

ز خاک صومعه ها، بوی شید می آید

کشم به دیده، غبار در کلیسا را

ز بس رمیده دل از اهل خانقاه، حزین

به دیده می سپرم راه دیر ترسا را