گنجور

 
حزین لاهیجی

نالم به اثر گر غم او یار نباشد

گریم به نمک، دیده چو خونبار نباشد

بخرام به بالین من ای آینه سیما

دارم نفسی کآینه را بار نباشد

لب می مکم از چاشنی درد، ببینید

خون در دلم از لعل لب یار نباشد

از وادی غم می شنوم آه ضعیفی

ای اشک سراغی، دل بیمار نباشد؟

آن نخل وفا از بر من می رود امّا

روزی که مرا طاقت رفتار نباشد

خودداری یار از دل صدپارهٔ ما چیست؟

زخمی شدن از تیغ جفا عار نباشد

هر پاره حزین ، از جگرت درکف دردیست

بی درد، به حال تو گرفتار نباشد