گنجور

 
حزین لاهیجی

افسر شاهی ما، بی سر و سامانی ما

گوشهٔ خاطر ما، ملک سلیمانی ما

بس که سودیم به راه تو جبین را چو صدف

استخوانی ست به جا مانده، ز پیشانی ما

خوبش تا گم نکنی، راه به جایی نبری

خضر راه است درین بادیه، حیرانی ما

خطر عقل فرومایه، فزون از جهل است

وای بر دانش ما، آه ز نادانی ما

چه غم از سیل حوادث، دل دریا دارد؟

یاد ساحل نکند، کشتی طوفانی ما

خار این بادیه را برده ز کف گیرایی

تا گریبان هوس بر زده، دامانی ما

کرده از درد سرم، گوشه عزلت فارغ

خاک کاشانهٔ ما صندل پیشانی ما

شور سیلاب، به ما خانه به دوشان چه کند؟

سیل اشک است که دارد، سر ویرانی ما

صد هزاران بت اندیشه، به دل جلوه گر است

کو برهمن که بخندد به مسلمانی ما؟

می کند دیدهٔ ذرات جهان را روشن

نکهت پیرهن یوسف کنعانی ما

هست در گوش خیال همه شمشاد قدان

حلقهٔ بندگی سرو گلستانی ما

غم هجران تو مستغرق وصلم دارد

غنچهٔ بندگی سرو گلستانی ما

اشک دایم بودم بر سر مژگان یعنی

حسرت تیر تو دارد، دل پیکانی ما

به لب از غنچه حزین ، مهر خموشی زده اند

عندلیبان همه در فصل غزل خوانی ما

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode