گنجور

 
حزین لاهیجی

کار دل و خراش، به هم عشق واگذاشت

این عقده را به ناخن مشکل گشا گذاشت

پنداشت چون سپند،که میدان آتش است

هرجا به سینه، شعلهٔ داغ تو، پا گذاشت

صرف لب تو کرد قضا، صاف رنگ و بو

دردی که ماند در قدح غنچه وا گذاشت

در زیر سنگ، سبزه سبک بارتر از اوست

هرکس به دوش، منّت نشو و نما گذاشت

گام نخست وحشت مجنون به گرد رفت

راهی که شور عشق، مرا پیش پا گذاشت

ناید برون چو فاخته از طوق بندگی

زلفت ز حلقه ای که به گوش صبا گذاشت

نبود حزین ، کم از رگ ابر گهر نثار

هر خامه ای که مصرع رنگین به جا گذاشت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کلیم

دل کار خود بطالع ناساز واگذاشت

شمع اختیار خویش بباد صبا گذاشت

با ماندگان بساز که کفر طریقتست

رهرو اگر نشان قدم را بجا گذاشت

گل را شکفته در چمن دهر کس ندید

[...]

صائب تبریزی

دل کار خود به دامن پاک دعا گذاشت

اغیار را به باطن مهر و وفا گذاشت

ناخن شکست و سینه همان برقرار خویش

فرهاد رفت و کوه الم را به جا گذاشت

خضری که خار از قدم سعی می کشید

[...]

بیدل دهلوی

گل در چمن رسید و قدم بر هواگذاشت

جای دگر نیافت‌که بر رنگ پاگذاشت

تعمیر رنگ ز آب و گل اعتماد نیست

نتوان بنای عمر به دوش وفا گذاشت

عمری ا‌ست خاک من به سر من فتاده است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه