گنجور

 
صائب تبریزی

دل کار خود به دامن پاک دعا گذاشت

اغیار را به باطن مهر و وفا گذاشت

ناخن شکست و سینه همان برقرار خویش

فرهاد رفت و کوه الم را به جا گذاشت

خضری که خار از قدم سعی می کشید

پای به خواب رفته ما را حنا گذاشت

دیگر به خاک پای تو دست که می رسد؟

صد سرمه خط به کاغذ این توتیا گذاشت

روزی که عشق سلسله جنبان زلف شد

زنجیر جای کفش مرا پیش پا گذاشت

صائب گلی نچید ز شکر لبان هند

روز بدی قدم به دیار وفا گذاشت