گنجور

 
حزین لاهیجی

تا شمع دل، افروخته بزم حضور است

داغ غم عشق و سر من آتش طور است

غم بر کمر مور، نهد کوه گران را

در کشور لاغربدنان کار به زور است

ترسم که شوی خرج ره ای عقل گران جان

پا در سفر عشق سبک دار، که دور است

ترک دو جهان گوی، اگر مرد فنایی

سامان سبکباری این راه، ضرور است

آن ملک که در زیر نگین داشت سلیمان

در حلقهٔ صاحب نظران دیدهٔ مور است

جز مرگ که شیرینی جان خاک ره اوست

هر آب چشیدیم درین بادیه شور است

عاشق نشود شیفته عشق مجازی

از شهد هوس ذائقه عشق نفور است

کی می زند از نشئه می موج پریزاد

بی مغز کدویی که پر از باد غرور است

در دوزخ هجران ز خیال تو حزین را

اندیشه بهشتی ست که جولانگه حور است