گنجور

 
حزین لاهیجی

گنجی ست راز عشق، که دل ها خراب اوست

پیمانه لفظ و معنی رنگین، شراب اوست

دنبال شوخ چشم غزالی فتاده ام

چون آهوی رمیده، دلم در شتاب اوست

دستم اگر به طرف عنانش نمی رسد

خوناب اشک حسرت من، تا رکاب اوست

نوش از حدیث تلخ لبش جوش می زند

خون در دلم ز غنچهٔ رنگین عتاب اوست

آتش طبیعتی رگ جانم گرفته است

چون شمع، سوزم، از نگه شعله تاب اوست

کام حزین خسته به یک نوشخند داد

جان مست بادهٔ لب حاضر جواب اوست

 
 
 
نسیمی

چشم تو فتنه ای است که عالم خراب اوست

مستی دیر و باده ز جام شراب اوست

رویت که صبح صادق شهر وجود ماست

از هر طرف که می نگرم فتح باب اوست

معنی اوست هرچه دل اندیشه می کند

[...]

خیالی بخارایی

گنجی ست عشق یار که عالم خراب اوست

بحری ست لطف دوست که گردون حباب اوست

گر صادقی چو صبح مزن جز به مهر دم

چون صدق عالمی ست که مهر آفتاب اوست

راه ادب گزین که سزاوار افسر است

[...]

صائب تبریزی

آن روی آتشین که جگرها کباب اوست

نور و صفای شمع و گل از آب و تاب اوست

در چهره گشاده صبح بهار نیست

فیضی که در گشودن بند نقاب اوست

در هیچ دیده آب نخواهد گذاشتن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه