بی شمع می، به بزم دل و دیده نور نیست
از بادهٔ شبانه گذشتن، شعور نیست
اکنون که، ساقی از پی هم جام می دهد
بستان، مگر خدای تو زاهد، غفور نیست؟
یک ره اگر به پرسشم آیی چه می شود؟
کوی تو را به کلبه ما راه، دور نیست
آرام دل جدا ز تو، ممکن نمی شود
تا رفته ای تو، مجلسیان را حضور نیست
از حد مبر تغافل و بی مهری و جفا
این شیوه ها سزای دل ناصبور نیست
یک قطره خون دل چقدر طاقت آورد؟
یاد رخت به سینه،کم از برق طور نیست
تا می توان حزین ، بسرا حرف عشق را
زاهد اگر کنایه نفهمد، قصور نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بازآ که در فراق تو جانم صبور نیست
بازآ که بی حضور تو دل را حضور نیست
چشمم کز آفتاب رخت نور می گرفت
پر شد چنان ز خون که در او جای نور نیست
بیمار درد عشق تو نزدیک حالتی ست
[...]
جانا دلم ز روی تو یک دم صبور نیست
بی روی جان فزای تو ما را حضور نیست
ای سرو برمگیر ز ما سایه ی قدت
زیرا که آفتاب تو از سایه دور نیست
ای شمع جمع ما که جهان از تو روشن است
[...]
بی یاد دوست در دل مستان سرور نیست
بی روی او بکعبه و بت خانه نور نیست
هرچند قدس ذات ز اشیا منزهست
در هیچ ذره نیست که حق را ظهور نیست
واعظ ز من برآ و مگو قصه منبری
[...]
تا غایبی تو مجلس ما را حضور نیست
دور از تو بی حضوری عشاق دور نیست
رفتی و رفت تاب و توان از تن ضعیف
ما طاقت فراق نداریم زور نیست
شبهای غم چو شمع دم صبح بی رخت
[...]
بازآ که بی تو مجلس ما را حضور نیست
در جبهه صراحی و پیمانه نور نیست
از زنده رود زنده دلی آب خورده ایم
در موج خیز غم دل ما بی سرور نیست
گرگان روزگار ز یکدیگرش درند
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.