بی شمع می، به بزم دل و دیده نور نیست
از بادهٔ شبانه گذشتن، شعور نیست
اکنون که، ساقی از پی هم جام می دهد
بستان، مگر خدای تو زاهد، غفور نیست؟
یک ره اگر به پرسشم آیی چه می شود؟
کوی تو را به کلبه ما راه، دور نیست
آرام دل جدا ز تو، ممکن نمی شود
تا رفته ای تو، مجلسیان را حضور نیست
از حد مبر تغافل و بی مهری و جفا
این شیوه ها سزای دل ناصبور نیست
یک قطره خون دل چقدر طاقت آورد؟
یاد رخت به سینه،کم از برق طور نیست
تا می توان حزین ، بسرا حرف عشق را
زاهد اگر کنایه نفهمد، قصور نیست