گنجور

 
حزین لاهیجی

کام، آشنا به ماحضر روزگار نیست

جز زهر غصه در شکر روزگار نیست

داندکسی که محنت هستی کشیده است

دردی بتر، ز دردسر روزگار نیست

آسوده اند از غم ایام، بیخودان

در ملک وحشتم، خبر روزگار نیست

نعلم چو آفتاب ز جایی در آتش است

سودی امیدم، از سفر روزگار نیست

درباب، فیض صبح بناگوش یار را

تاثیر فیض، با سحر روزگار نیست

زلفش حوالهٔ دل شوریدگان کند

هر فتنه ای که زیر سر روزگار نیست

از خود جدا نشسته و آسوده خاطرم

کاری مرا به شور و شر روزگار نیست

داری طمع ز دیدهٔ شوخ ستارگان

آب حیا، که در گهر روزگار نیست

حشم بد زمانه بود درکمین ما

خرم کسی که، در نظر روزگار نیست

دارد حزین ، اگر چه ره عشق خارها

امّا، چو راه پر خطر روزگار نیست