بی یاد دوست در دل مستان سرور نیست
بی روی او بکعبه و بت خانه نور نیست
هرچند قدس ذات ز اشیا منزهست
در هیچ ذره نیست که حق را ظهور نیست
واعظ ز من برآ و مگو قصه منبری
بگذر ازین مقام، که جای حضور نیست
چون آفتاب حسن جهانگیر جلوه کرد
این جلوه را ببیند هرکس که کور نیست
جان را حیات داد، دل و دیده را جلا
این عشق چاره ساز کم از نفخ صور نیست
زاهد بزهد و توبه و تقوی مزینست
چون نیست نیست، نشائه او بی غرور نیست
در راه آشنایی و اسرار معرفت
جانی که غیربین بود، آن جان غیور نیست
در عاشقی گریز، که دارالامان هموست
کانجا همه هدایت حقست و زور نیست
قاسم، بهشت حضرت حق را بجان طلب
کان جلوه گاه حور و مقام قصور نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بازآ که در فراق تو جانم صبور نیست
بازآ که بی حضور تو دل را حضور نیست
چشمم کز آفتاب رخت نور می گرفت
پر شد چنان ز خون که در او جای نور نیست
بیمار درد عشق تو نزدیک حالتی ست
[...]
جانا دلم ز روی تو یک دم صبور نیست
بی روی جان فزای تو ما را حضور نیست
ای سرو برمگیر ز ما سایه ی قدت
زیرا که آفتاب تو از سایه دور نیست
ای شمع جمع ما که جهان از تو روشن است
[...]
تا غایبی تو مجلس ما را حضور نیست
دور از تو بی حضوری عشاق دور نیست
رفتی و رفت تاب و توان از تن ضعیف
ما طاقت فراق نداریم زور نیست
شبهای غم چو شمع دم صبح بی رخت
[...]
بازآ که بی تو مجلس ما را حضور نیست
در جبهه صراحی و پیمانه نور نیست
از زنده رود زنده دلی آب خورده ایم
در موج خیز غم دل ما بی سرور نیست
گرگان روزگار ز یکدیگرش درند
[...]
هر کس از خیال نگاه تو دور نیست
گر حور آیدش به نظر بی قصور نیست
داد دل از نهفتن رازی توان گرفت
در کار عشق ناله و آهی ضرور نیست
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.