گنجور

 
قاسم انوار

بی یاد دوست در دل مستان سرور نیست

بی روی او بکعبه و بت خانه نور نیست

هرچند قدس ذات ز اشیا منزهست

در هیچ ذره نیست که حق را ظهور نیست

واعظ ز من برآ و مگو قصه منبری

بگذر ازین مقام، که جای حضور نیست

چون آفتاب حسن جهانگیر جلوه کرد

این جلوه را ببیند هرکس که کور نیست

جان را حیات داد، دل و دیده را جلا

این عشق چاره ساز کم از نفخ صور نیست

زاهد بزهد و توبه و تقوی مزینست

چون نیست نیست، نشائه او بی غرور نیست

در راه آشنایی و اسرار معرفت

جانی که غیربین بود، آن جان غیور نیست

در عاشقی گریز، که دارالامان هموست

کانجا همه هدایت حقست و زور نیست

قاسم، بهشت حضرت حق را بجان طلب

کان جلوه گاه حور و مقام قصور نیست