گنجور

 
جهان ملک خاتون

جانا دلم ز روی تو یک دم صبور نیست

بی روی جان فزای تو ما را حضور نیست

ای سرو برمگیر ز ما سایه ی قدت

زیرا که آفتاب تو از سایه دور نیست

ای شمع جمع ما که جهان از تو روشن است

بازآ که بی جمال تو در دیده نور نیست

گویند در بهشت برین حور زا بسیست

دیدم بهشت را و یکی چون تو حور نیست

آن فرّ و زیب و حسن و ملاحت که در وی است

در حور عین نباشد و اندر قصور نیست

بازآ که نور دیده ی مایی و در غمت

در دیده ای و در دل تنگم سرور نیست

صبرم ز روی خویش مفرما که بیش از این

جانا دلم به درد فراقت صبور نیست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کمال خجندی

بازآ که در فراق تو جانم صبور نیست

بازآ که بی حضور تو دل را حضور نیست

چشمم کز آفتاب رخت نور می گرفت

پر شد چنان ز خون که در او جای نور نیست

بیمار درد عشق تو نزدیک حالتی ست

[...]

قاسم انوار

بی یاد دوست در دل مستان سرور نیست

بی روی او بکعبه و بت خانه نور نیست

هرچند قدس ذات ز اشیا منزهست

در هیچ ذره نیست که حق را ظهور نیست

واعظ ز من برآ و مگو قصه منبری

[...]

فضولی

تا غایبی تو مجلس ما را حضور نیست

دور از تو بی حضوری عشاق دور نیست

رفتی و رفت تاب و توان از تن ضعیف

ما طاقت فراق نداریم زور نیست

شبهای غم چو شمع دم صبح بی رخت

[...]

صائب تبریزی

بازآ که بی تو مجلس ما را حضور نیست

در جبهه صراحی و پیمانه نور نیست

از زنده رود زنده دلی آب خورده ایم

در موج خیز غم دل ما بی سرور نیست

گرگان روزگار ز یکدیگرش درند

[...]

اسیر شهرستانی

هر کس از خیال نگاه تو دور نیست

گر حور آیدش به نظر بی قصور نیست

داد دل از نهفتن رازی توان گرفت

در کار عشق ناله و آهی ضرور نیست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه