گنجور

 
فضولی

تا غایبی تو مجلس ما را حضور نیست

دور از تو بی حضوری عشاق دور نیست

رفتی و رفت تاب و توان از تن ضعیف

ما طاقت فراق نداریم زور نیست

شبهای غم چو شمع دم صبح بی رخت

در دیده گرچه اشک روان هست نور نیست

بی تو قرار یافتن و زیستن دمی

بس مشکل است کار من ناصبور نیست

بخرام کز قد تو خدنگ بلا رسد

بر هر دلی کز آمدنت پر سرور نیست

گرد رهت برابر کحل است در نظر

می بیند این معاینه هر کس که کور نیست

شد ساکن در تو فضولی وزین سبب

او را هوای جنت و پروای حور نیست