گنجور

 
حزین لاهیجی

به آب خضر مفروش آبروی پارسایی را

مغانی باده باید کاسه کشکول گدایی را

شکست قدرم از سنجیدگی هموار می گردد

ز مغز خویش دارد استخوانم مومیایی را

ز هجران دیده ام کاری، که کافر از اجل بیند

خدا کوتاه سازد عمر ایام جدایی را

به طفلی بسته ام دل،کز دبستانش سبق گیرد

بهاران سست عهدی، شاهد گل بی وفایی را

نگردد کم سیه روزی عاشق ز التفات او

به چشم بختم آموزد نگاهش سرمه سایی را

به محفل تا صفای ساعد او پرتوافکن شد

زخجلت شمع می خاید، سرانگشت حنایی را

ز خورشید رخش محروم نبود دیدهٔ داغم

بود با چشم روزن، ارتباطی روشنایی را

گسستن، باب ثبت دفتر بیگانگان باشد

نباشد در میان فصلی، کتاب آشنایی را

اگر آن غنچه لب می داشت بر افسانه ام گوشی

به بلبل می چشاندم لذت دستان سرایی را

نی کلکم چو شمع طور، دارد محفل افروزی

زبان شعله آموزد ز من آتش نوایی را

حزین ، از ملک نظمم می رمد بیگانه معنی

سواد شهر زندان است، طبع روستایی را