بابک چندم
بابک چندم در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۰۸:۴۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹۶:
جناب محمود زندی،
در لقای عاشقانِ کشتهء بدنامِ او،
کشتهء بدنام بر می گردد به عاشق کشته شده
بابک چندم در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۱۳:۳۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳:
خدمت عزیزانی که اینرا نسیمی از نسیمات معدوی می پندارند عرض شود که صد شکر که شیخ آن نسیم دیگر را به میان نیاورد که آنزمان پشم و پیله (ریش) همه مان می ریخت.
گردو بر گنبد را هم دکتر ترابی اشاره ای کردند، که با گوز معلق شدن سر سازگاری دارد...
باری،
فرهنگ معین در باب "گوز بر گنبد افشاندن" آورده :
بکار بیهوده واداشتن
و از شاهنامه (گیو پس از هفت سال جستجوی کیخسرو با خود گوید):
یکی نامجوی و دگر شادروز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز
و در باب یوز،
در یکی دو نگاره عهد صفوی و مغولان هند (نوادگان تیمور) یوزپلنگی هویداست که قلاده ای بر گردن دارد و کنار یوزبان به انتظار شکار نشسته. در آن عهد یوز را دست آموز می کردند...
بابک چندم در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۱۷:۱۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:
شمس الحق عزیز،
نهایت لطف را دارید،
مشغول تایپ کردن در همین حاشیه بودم و گویا نوشته ام مطابق عرف معمول به بازداشت موقت رفت...
باری تا این بی نوا از بند خلاص گردد، بنده نیز نوروزی خجسته را برای شما و همه گنجوریان عزیز آرزومندم.
سرهایتان شاد و دلها پرنور باد
بابک چندم در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۱۶:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:
چهار نقطه جان .... چهار نقطه جان،
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
کآنکه عاشق شد ازو حکم سلامت برخاست
"سعدی"
ای که سر و جان فدای جان و سرت، مطمئنی که حوصله سردرد اراجیف بنده را داری؟
باری،
پاسخش به درازا میکشد و بنده نیز دست و بالم در پوست گردوست، چرا که مدتی است شادروان لپ تاپم به موت رفته و بنده با یک آیپد سر می کنم، آنچنانکه پاسخی را که برای خانم سمانه در حال تدوین است چند هفته ایست که به اتمام نمی رسد!
---
این خلاصه ای از رساله عقل و عشق سعدیست:
"...بقدر وسع در خاطر این درویش می آید که عقل با چندین شرف که دارد نه راهست بلکه چراغ راهست، و اول راه ادب طریقت است و خاصیت چراغ آنست که بوجود آن راه را از چاه بدانند و نیک از بشناسند و دشمن از دوست فرق کنند و چون آن دقایق را بدانست برین برود که شخص اگرچه چراغ دارد تا نرود به مقصد نرسد...
نقلست از مشایخ معتبر که روندگان طریقت در سلوک بمقامی برسند که علم آنجا حجاب باشد، عقل و شرع این سخن بگزاف قبول کردندی تا بقرائن معلوم شد که علم عالت تحصیل مراداست نه مراد کلی. پس هر که بمجرد علم فرود آید و آنچه به علم حاصل می شود درنیابد همچنانست که به بیابان از کعبه بازمانده است...
بدانکه مراد از علم ظاهر مکارم اخلاق است و صفای باطن که مردم نکوهیده اخلاق را صفای درون کمتر باشد و بحجاب کدورات نفسانی از جمال مشاهدات روحانی محروم. پس واجب آمد مرید طریقت را بوسیلت "علم ضروری" اخلاق حمیده حاصل کردن تا صفاء سینه میسر گردد، چون مدتی بر آید بامداد صفاء با خلوت و عزلت آشنایی گیرد و از صحبت خلق گریزان شود و در اثناء این حالت بوی گل معرفت دمیدن گیرد از ریاض قدس بطریق انس، چندانکه غلبات نسیمات فیض الهی مست شوقش گرداند و زمام اختیار از دست تصرفش بستاند.
اول این مستی را حلاوت ذکر گویند و اثناء آنرا وجد خوانند و آخر آنرا که آخری ندارد عشق خوانند و حقیقت عشق بوی آشناییست و امید وصال و مراد را این مشغله از کمال معرفت محجوب می گرداند که نه راه معرفت بستست خیل خیال محبت بر ره نشستست. صاحبدلان نگویم که موجود نیست طلسم بلای عشق بر سر است و کشته بر سر گنج می اندازد...
...از تو می پرسم که آلت معرفت چیست؟ جوابم دهی که عقل و قیاس و قوت و حواس چه سود آنگه که قاصد مقصود در منزل اول بوی بهار وجد از دست می برد و عقل و ادراک و قیاس و حواس سرگردان می شود...
حیرت از آنجا خاست که مکاشفت بی وجد نمی شود، و وجد از ادراک مشغول می کند، سبب اینست و موجب همینست...
پایان بیابان معرفت که داند که روندهء این راه را در هر قدمی قدحی بدهند. و مستی تنگ شراب ضعیف احتمال در قدم اول بیک قدح مست و بیهوش می گرداند و طاقت شراب زلال محبت نمی آرند و بوجد از حضور غایب می گردند و در تیه حیرت می مانند و بیابان به پایان نمی رساند....
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز-----کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند-----کان را که خبری شد خبری باز نیامد....."
بگذریم که تنی از دوستان گنجوری میان خودشان به توافق رسیدند که سعدی نه تنها عارف نبوده که حتی مقام پیر را هم نداشته! هم الان نیز جنابی در مورد حافظ در حاشیه ای دیگر به همین نتیجه رسیده اند...
-----
دوست عزیز،
جالب نیست که بسیاری بسیار با استناد به وجودی فرامادی (عقل را گویم)، که همانرا هم دقیقاً نمی شناسند، همواره بر قادر و مطلق بودن آن و جهان مادی، و نبود وجودی دیگر ورای آن پافشاری می کنند؟
شما خود صاحب عقلی، از عقل خود بخواه تا شرح و وصفی کامل از خویشتن را برایت ارائه دهد.
اگر هر دو درماندید و آنچه پیشتر آمد اکتفا نکرد، امر بفرمایی معجونی دیگر برایت سرهم می کنم...
سرت شاد و دلت خوش باد جاوید
نوروز بر همگان خجسته باد
بابک چندم در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۱۴:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:
جناب شمس الحق،
درود بر شما
مدت مدیدی پشت ابرها نهان بودید، خوش بازگشتید...
بابک چندم در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۱۴:۵۱ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترکیبات » شرح پریشانی:
دانیال عزیز،
درود بر شما و قلم و نثر شیوایت.
پیشتر از نوجوانی دیگر که هم سن و سال شما بود و منصور نام، نیز نوشتاری خواندم و بر او و هر آنکه ایشان در دامانشان پرورده شده، مانند خودت، صد آفرین فرستادم.
امید که حضور شمایان امتداد یابد و صفحات گنجور را پررنگتر کند.
بابک چندم در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، پنجشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۱۲:۵۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۰۳ - مثل آوردن اشتر در بیان آنک در مخبر دولتی فر و اثر آن چون نبینی جای متهم داشتن باشد کی او مقلدست در آن:
آقا ناصر،
بنده مخلص را سرمست و مسرور فرمودی،
این سه بیت که گویا از دقیقی، فردوسی، و سعدیست و بر تنی چند از ظروف عهد تیموری نقش بسته، پشت و پناه سرکار و دیگر رهروان راه راستی و درستی باد:
جهانت به کام و فلک یار باد
جهان آفرینت نگه دار باد
بکام تو بادا همه کار تو
خداوند بادا نگه دار تو
بکام تو بادا سپهر بلند
ز چشم بدانت مبادا گزند
بابک چندم در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۲۳:۰۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:
جناب چهار نقطه،
عاقلان دانند؟ گویا ندانند...
بابک چندم در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۲۲:۵۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵:
امید مددی گرامی،
املاک جمع مَلَک یعنی فرشتگان.
بیت معمور یا بیت المعمور گویا مسجد فرشتگان است در آسمان چهارم که از زمرد و یاقوت باشد، و فرشتگان در آن پرستش و نیایش کنند.
می فرماید،
عجب که تو (روح) بیت معموری که فرشتگان گرد آن در طوافند...
عجب تو رُق منشوری کز او نوشند شربتها...
اگر رَق منشور و یا ورق نشر یافته را در نظر بگیریم، آنزمان می باید محتوی و آنچه بر آن آمده را متصور شویم که چون شربتها می نوشند...
اما به گمانم این برداشت دیگر نزدیکتر باشد:
رُق، آب تنک در رود و یا دریا
منشور: نشر یافته، پراکنده شده، آشکار شده، گسترده شده، باز شده
عجب تو آب گوارا و تنکی (که آشکار گردیده) آنرا چون شربتها نوشند
در بیت پنجم،
و یا آن روح بی چونی...
پرسش می کند که آیا آن روحی می باشی که بی مثال است و هیچ نظیری ندارد، یعنی که هیچ چیزی مانند، شبیه، نظیر روح نیست و روح نیز مانند هیچ چیز دیگری نیست. به عبارتی روح فقط شبیه خود است.
در ضمن بی چون یا بی صفت، یعنی که هیچ صفتی بیان کننده روح نیست.
ادامه آن : کز اینها جمله بیرونی...
صحت این بیان را تصدیق میکند، بدین معنا که ورای تمامی توصیفات و هر آنچه هست و نیست می باشی.
مصراع دوم،
که در وی سرنگون آمد تأملها و فکرتها
اشاره به آنست که تاملها (جمع نکو نگریستن، تعمق کردن) و فکرتها یا تفکرات در آن سرنگونند، یعنی که تعقلات و تفکرات آن (روح) را نمی توانند درک و فهم کنند. به عبارتی ساده تر آنکه درک و فهم روح از هوش و حس و تعقل و تفکر و تخیل خارج است.
بیت ششم،
ولی برتافت بر چونها مشارقهای بی چونی...
برتافتن: در اینجا تابیدن
مشارق: جایهای بر آمدن خورشید
مشرق: تابنده، روشن
در اینجا اشاره به انوار
ولی تابید بر چونها (هستیها،آنچه که ماهیت مادی دارند) انواری که ماهیت غیر مادی (فرامادی) دارند
بر آثار لطیف تو غلط گشتند الفتها...
آثار لطیف: زلال، شاید (Transparent) آنرا بهتر نمایاند
الفتها: انسها، آشنایی ها (آنچه آشنا، قابل فهم و ملموس است)
بر آثار لطیف تو (زُلال بودنت) به اشتباه افتادند آشنایی ها
یعنی که فهم و درک، طبیعت زلال تو را به اشتباه متصور شدند، نفهمیدند
همه اینها بر می گردد به بیت اول:
مه بَدرست روح تو کز او بشکافت ظلمتها
-----
این غزل پیرامون روح (عربی) و یا روان است
رَوان برگرفته از پهلوی رو وان (ruwan) خود آمده از زبان اوستایی اوروان ( Urvan)، در میان نیاکانِ ایرانیان باستان آتمَن (Ātman ) و از خصوصیاتش آنکه اَمِرتا (Amrta) بی مرگ، جاودانی، لایزالی باشد. و دیگر آنکه وجودش بس نورانی است...
در برخی از مکاتب روح و یا روان را پاره ای از خداوند می دانند، در برخی نیز بر این باور که خداوند در بطن و ژرفای همین روح نشسته...
پرسش اینجاست که مولانا به کدام روح اشاره می کند؟ روح خود؟ و یا دیگری (مثلاً شمس)؟ یا کلاً هر روحی؟ و یا نهایتاً روح اعظم (خدا)؟
مصراع اول بیت نخست از جسم گوید، و چون خداوند را فاقد جسم (ورای هر ماهیتی) بیان کرده اند این گزینه کنار می رود.
باز هم در برخی مکاتب روح را زمانی که مشتق شده و در جسم است دارای فردیت می دانند، ولی اصل و باطن وجودش را خارج از فردیت. بدین معنا که اصل روح چه در بنده و یا شما و یا هر موجود دیگری که روح در آنست همان روح است و تفاوتی با یکدیگر ندارند.
اهل دل صحبت از خودشناسی و بازگشت به اصل خویش نموده اند، چنانکه مولانا در آغاز مثنوی آورده:
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جداییها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش...
و زمانی را که شخص از اصل ماهیت خود آگاه شده با آن یگانه می گردد را نیز شب قدر خوانده اند، چراکه شب (ظلمت، تاریکی) کنار رفته و نور می بارد.. مانند بیت اول در این غزل،
و از حافظ:
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یارب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است...
و،
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعهء پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد ازین روی من و آینه وصف جمال
که در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند...
بسیاری از غزلیات این بزرگواران و همچنین شیوخ بزرگ عطار و سعدی و... پیرامون همین روان است، که بسیاری ناآشنایان آنانرا به اشتباه معشوق زمینی و یا حتی آسمانی متصور می شوند...
سرت شاد باد جاوید
بابک چندم در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۲۰:۲۸ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ اشعار ترکی » گئتمه ترسا بالاسی:
جناب تاییدی گرامی،
اگر غرض از محروم، مرحوم می باشد به گمانم جناب دولت آبادی سر و مر و گنده در قید حیات می باشند.
بابک چندم در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۲۰:۲۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶۵:
سرکار خانوم معصومه گرامی،
در اینجا به همان معنای طاقتم طاق شد،یعنی که بی صبر شدم.
طاق در کنار خانه ایهامی را ایجاد می کند که مولانا آنرا به کار آورده...
بابک چندم در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۲۰:۰۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۰۳ - مثل آوردن اشتر در بیان آنک در مخبر دولتی فر و اثر آن چون نبینی جای متهم داشتن باشد کی او مقلدست در آن:
جناب رادمرد گرامی،
درود بر شما،
فرمودید:
"...و این اسامی دیگر جرئت نظر نداشته باشند ، مفتضح شوند!!..." و
"...نظر نده ، گنجور را به آلودگی کشیده ای!!..." و...
اول اینکه تا جایی که بنده دیده ام اشخاصی را که نام بردید بی ادبی ازشان سر نزده و یا حداقل بنده ندیدم....
دوم، به گمانم اینجا محل تبادل نظر باشد و نه فقط مجاز برای اشخاصی که همانند بنده و یا شما تفکر می کنند...که اگر اینگونه بود دیگر تبادل نظر معنایی نداشت...
سه دیگر آنکه اگر بیانات فوق حقیقتاً از آن نام آوران بوده و الحاقی نباشند، هیچگونه توجیه و دفاعی ندارند...زدن زن و کودک و مادر و پدر پیر و حتی غریبه ای گردن کلفت به هیچ وجه من الوجوه قابل قبول در هیچ فرهنگ انسانی نیست ... و دفاع از آن و یا مروج آن کم مفتضح تر از خود عمل نیست، حال مروج هر که می خواهد باشد.
با پوزش
-----
جنابان دوستدار و سرکار ندا خانم،
ما در "زمان اکنون"می زییم؟ یعنی در زمان کنونی، و یا در زمان حال؟
و،
اشکال بی ربط کنیم، و اشکال بکنیم؟ یعنی اشکال بی ربط بگیریم، و اشکال بگیریم؟
بابک چندم در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۱۸:۱۴ دربارهٔ حافظ » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۴:
روفیا بانو،
آنکه روشن بد جهان بینش بدو... نور چشمی و یا فرزند که همانطور که جناب سیاوش و سمانه خانوم آوردند شاه شجاع می باشد.
آدم را یاد این سروده می اندازد:
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود...
ولی از شما چه پنهان که در مستندی که سالها پیشتر دیدم ، پژوهشگری در قزاقستان بر روی گله ای از گرگها تحقیق می کرد و پس از چندی تمامی گرگان وی رابه عنوان عضوی از خانواده پذیرفته و کلی با او حشر و نشر داشتند... شاید اینرا باید برای کفتار می سرودند که خبری از تحقیق روی کفتاران ندارم، شاید آنان نیز آنچنان که آورده اند نباشند و این خوی و خصلت فقط از آنِ به ظاهر آدمیان باشد...
البته بنده با تکنیک و ظرافت میل کشیدن آشنایی نداشته و گمانم بر آن بود که میل را فقط داغ کرده و بر چشمان بی نوایی می کشیدند.
گویا سفیر انگلیس در دربار فتحلی شاه در خاطرات خود آورده که فرزندان برومند و خوش چهره لطفعلی خان را دیده که به غلامی گمارده و چشمانشان از حدقه بیرون آورده شده بود، پس از چندی نیز گویا آنان را خبه (خفه) کردند...
شاهان صفوی نیز از قرار (اگر برایشان نساخته باشند) آدمخوارانی داشتند که دشمنان ایشان را زنده زنده میخوردند...واویلا! که در این مهد تمدن و قلب تپنده جهان چه خبرها که نبوده.….
گویا حضرتش در همین باب سروده:
شکوه تاج سلطانی که بیم جان درو درج است
کلاهی دلکش است اما به درد (ترک) سر نمی ارزد...
نکته ای هم پیرامون عراق که می باید عراق عجم باشد، چراکه در خاطره ندارم این پدر عراق عرب را مسخر کرده و جلایریان راشکسته باشد...البته حافظه بنده است و حسابی بر آن نتوان بست...
و ای آوخ که شش بار کلیک کردم و این درج نشد، گویا پست الکترونیکی اجباری شده...خیر است انشا...
بابک چندم در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۱۶:۴۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹۶: