گنجور

حاشیه‌گذاری‌های بابک چندم

بابک چندم

تاریخ پیوستن: ۳۱م تیر ۱۴۰۰

آمار مشارکت‌ها:

حاشیه‌ها:

۳۸۸

ویرایش‌های تأیید شده:

۱


بابک چندم در ‫۹ سال و ۳ ماه قبل، یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۱۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۵:

محسن جان،
آری، آری، صحیح می فرمایی ولی مدعی طبیعتش چنان باشد که حرف حساب به گوشش نرود...
خانم زیبای گرامی،
آری، دلایل یقیناً همانی است که خود به آن اشاره فرمودید...

بابک چندم در ‫۹ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۳۱ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۱:

یک ب از بلا انقطاع جا ماند

بابک چندم در ‫۹ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۲۰ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۱:

فرهاد گرامی،
- معنای خودپرستی فقط غرور و خود بزرگ بینی نیست، که خود را پرستیدن است و تفاوت اینان بسیار زیاد باشد....
- هستی نیز فقط مال دنیا نیست، که هر آنچه هست باشد و باز هم تفاوت از زمین تا آسمان...
-نیستی نیز فقط نادیده نیست، که:
1-آنچه که پس از هستی نابود گشته و نیست شده
2-آنچه که مطلقاً نیست باشد، یعنی توانایی وجود (هستی) را نداشته باشد
شما می فرمایید که بهشت و جهنم نادیده اند ولی موجود، و این یعنی که هستی (وجودیت) دارند و نه آنکه نیستی باشند...
باری،
در بیت نخست خیام با یک پرسش آغاز می کند:
عمرت تا کی به خودپرستی گذرد؟
یعنی که طرف خود را می پرستد.... و اشاره به آنکه ظاهر خود و ظواهر دیگر را می پرستد، (چرا که اگر از باطن خود آگاه بود نه ظاهر خود که هیچ ظاهری را نمی پرستید)...
مصراع دوم نیز ادامه آن و پرسش است:
یا در پی هستی و نیستی گذرد؟
یعنی که در پی هستی (آنچه که هست و ماهیت دارد) و آنچه نقطه مقابل آن باشد (نیستی که قابلیت وجود را ندارد، حال چه آنچه بوده و دیگر نیست و چه آنی که مطلقاً نمی تواند باشد) باشی تمامی عمر...
هستی اشاره به کل جهان هستی و مادیست، و نیستی اشاره به خیالات که نمی توانند موجودیت داشته باشند...
در این بیت نخستین با دو پرسش می پرسد:
چرا تمامی عمر ظاهر خود و ظاهر جهان، به علاوه آنچه بوده و دیگر نیست و خواب و خیالات (توهمات) را می بینی و می پرستی و در دام آنانی (درپی آن)؟
دربیت بعد:
می خور که عمری که اجل در پی اوست...
خوب معنای این که روشن است
و اما مصراع آخر:
آن به که به خواب؟ یا به مستی گذرد؟؟؟؟؟
شما مانند بسیاری دیگر، در نیافتی که این مصراع نیز مانند دو مصراع بیت نخستین علائم پرسش دارد..
خواب در اینجا روشن است که اشاره به خواب و خیال و رویا (توهمات) دارد، ولی آیا مستی نیز مترادف و برابر خواب است و در همان راستا حرکت می کند؟
اگر بیت نخست را مرجع قرار دهیم که هستی و نیستی یعنی دو متضاد را در برابر هم قرار داده، در اینجا نیز روشن می شود که این مستی می تواند متضاد خواب و خیال و رویا (توهمات) باشد و نه مترادف آن... و علائم پرسش آشکار می شوند.
بنابراین روشن می شود که این مستی نقطه مقابل و متضاد خواب و خیال و رویا و توهمات است، یعنی که این مستی هوشیاری (بیداری، آگاهی) کامل و مطلق باشد ولاغیر.
خوب معنای بیت روشن می گردد:
که می گوید می خور که عمری که عاقبت اجل آنرا می گیرد... آیا بهتر است در خواب، خیال، و توهمات سپری شود؟ و یا در هوشیاری، بیداری، آگاهی کامل و مطلق؟
چنانچه سرکار نیز دمی به خمره زده باشی و فقط بر تجربیات و گفته های دیگران استناد نکنی، می دانی که هیچگونه می ِزمینی نه هوشیاری که هوشیاری مطلق را نیز به هیچ وجه با خود نمی آورد...
و این می رساند که می و مستی خیام نیز می تواند از گونه زمینی آن نبوده و همانا "آنی" باشد که دیگری آورده:
"نمی دانم چه مستیست که روی به ما آورد"... و " من اگر مست و خرابم نه چون تو مست شرابم"...
----
شما جا به جا، و در حاشیه پشت حاشیه، دایم و لاانقطاع.... نه تنها ترجمانهای گاه ناقص، گاه معیوب، و گاه سراپا اشتباه را می آوری و با استناد بر آنان تعابیر و تفاسیری از همان دست را عرضه می داری...که دایماً نیز به این و آن پرخاش می فرمایی که در اشتباهند!!!
همین کار را در حاشیه ای از حافظ نیز کردی که انشا... حال و دماغی باشد در آنجا نیز خدمت خواهم رسید...
(البته جناب پرده نشین نیز توجه فرمایند٫ چراکه درتفسیر هر دو رباعی دیگری که در این حاشیه آوردند اشتباهات موج می زنند و گزینه های دیگری می توان اختیار کرد...)

بابک چندم در ‫۹ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۷ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۱۴:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳:

ali جان،
در اینجا تا به حال 51 حاشیه نوشته شده، و بنده ندید به سرکار قول و ضمانت می دهم که دوستان پیشتر از حقیر یاد آوری کرده باشند که در ادبیات منظور از "آن یار که سر دار رفت" حسین منصور حلاج است...

بابک چندم در ‫۹ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۷ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۱۳:۰۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۷ - جواب گفتن عاشق عاذلان را و تهدید‌کنندگان را:

دوستدار جان،
این از قلم افتاد
و آن اینکه به خدای احد و واحد قسم که بنده فقط سر الف کلاه گذاشتم، و هیچ اهتمامی برای کلاه گذاردن بر سر همزه نکردم... که طبیعت همزه چنان باشد که کلاه سرش نرود... و بنده هم درمانده ام که جناب همزه چگونه سر و کله اش به میدان کشیده شد؟
باری به هر جهت، ما همچنان منتظریم...

بابک چندم در ‫۹ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۷ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۱۲:۱۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۷ - جواب گفتن عاشق عاذلان را و تهدید‌کنندگان را:

دوستدار عزیز،
در باب مصراع نخست این بیت به احتمال خیلی خیلی خیلی زیاد و قریب به یقین آنچه شما آوردید صحیح و بنده در خطا بودم... و کلاه بیخودی سر الف گذاشتم...که بابت این قصور پوزش می طلبم...
ولی آنچنانکه اینچنین باشد این ننگ بر می گردد به همین شخص که مایه بی آبرویی زنان شده و نه زنان که بی آبرویند... مانند شخصی که ننگ دین، یا ملت، یا قوم بشر و و و...باشد، که خوب این اوست که مایه ننگ است و نه آن دیگران، و چنانچه او پاک شود یا از میان برود دیگر ننگی برای دیگری و دیگران نمی ماند...
سپاس که با روشنگری معنای مصراع را برتافتید، ولی مانای (نظیر،مانند، شبیه...) آنرا ندیدم بیاورید؟...
فراموش نفرمایید که پرسش و صورت مسئله پیرامون بی احترامی به زن و زنان بود، و بنده همچنان منتظر عرضه نمونه هایی دیگر از جنابعالی نشسته ام...
امید و صد امید که این انتظار تا به قیامت نکشد..

بابک چندم در ‫۹ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۷ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۰۰:۴۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۷ - جواب گفتن عاشق عاذلان را و تهدید‌کنندگان را:

روفیا جان،
از قرار ترازوی جنابش مشکل داشته و میزون نبوده، گویا فغانش را هم به عرش رسانده که این "مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا"... حال من را چند کیلو می زده نمی دانم...
باری چنانچه بیشتر می طلبید، می باید خِر (یقه) خود حضرتش را بچسبید، ولی آنچه که عیان است اینکه دستک زنان کسره ندارد و بالطبع ننگ زنان نیز هم...

بابک چندم در ‫۹ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۶ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۱۳:۵۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۷ - جواب گفتن عاشق عاذلان را و تهدید‌کنندگان را:

دوستان عزیز،
سمانه جان،
وثوق و علم و بنده؟ سر سازگاری کجا هویدا شد؟
سید محمد جان،
سپاس از شما.
از قضا در زمان سعدی و یا کمی پیشتر ملکه آن ولایات بنت سعد خاتون (نام دقیقاً در خاطرم نیست) بود و همین مقام زن را در آن زمان می رساند. کمی بعد در زمان حافظ خان سلطان همسر شاه محمود حاکم اصفهان پنهانی با شاه شجاع مکاتبه داشت و به او قول یاری علیه شوی خود می داد، که اینهم نشان از نفوذ و قدرت زن دارد.
برای همین هم از دوستان تقاضا کردم چنانچه موارد بیشتری از زن ستیزی و خوار نمودن زنان در ابیات ادیبان مولوی و سعدی هویداست آنانرا عرضه فرمایند، چرا که با استناد بر یکی دو بیت زن ستیزی آنان مسجل نمی شود و سوء سابقه را برایشان نمی توان منظور کرد.
دوستدار جان،
اطاعت می شود، و بنده در حد وسع هلو را می پزم.
باری،
ای فسرده عاشقِ ننگین نمد
کو زبیم جان زجانان می رمد
سوی تیغ عشقش آی ننگ زنان
صد هزاران جان نگر دستک زنان
ای فسرده عاشقِ ننگین نمد...
ای عاشق افسرده که جامه ات(خرقه) ننگین است
کو ز بیم جان زجانان می رمد...
که از ترس جان دادن از جانان (معبود) می گریزی
در اینجا عاشق افسرده است و جامه اش ننگین، چرا که از ترس جان دادن از معشوق، که جان او را گیرد، می گریزد.
عاشقی که از معشوق گریزد که دیگر عاشقِ معشوق نیست (...که باید در قدمش سر و جان درباخت) و همانا عاشق جان خود است، لاجرم عشق او مجازی است و علت افسردگی و ننگین بودن جامه اش آشکار می شود.
سوی تیغ عشقش آی ننگ زنان...
*این بیت سعدی را تداعی می کند و در موازات همانست:
عاشق آنستکه بیخویشتن از ذوق سماع
پیش شمشیر بلا رقص کنان میاید
ننگ زنان به گمانم بر آمده از همان روز ساز و آواز باشد و روز جنگ و جدل، بدین معنا که در روز جنگ و نبرد (پیش تیغ عشقش) آواز خوانان(سرمست) زیر تیغ عشق بیا...
فرهنگ معین ننگ را به معنای شهرت و آوازه آورده، و نام و ننگ را شهرت و آبرو، و شرم و خجلت
که آنزمان معنای آن می شود که از شرم و حیا و برای آبرو و آوازه ات زیر تیغ عشق بیا...
صد هزاران جان نگر دستک زنان...
صد هزاران جان را ببین که دست افشانند ( در رقص و سازند)
دستک زدن:
1-دست بر دست زدن برای خواندن و طلب کردن کَسی
2-آواز دادن بدو دست باصول
دستک زنان: در حال ضرب گرفتن با دست
* (کتاب تاریخ عرفان و عارفان ایرانی آورده:
"می گویند روزی اتابک ابی بکر بن سعد زنگی از سعدی می پرسد: بهترین و عالی ترین غزل زبان فارسی کدام است؟ سعدی در جواب یکی از غزلهای جلال الدین محمد بلخی (مولوی) را میخواند که مطلعش این است:
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما بفلک میرویم عزم تماشا کراست
برخی گفته اند که سعدی این غزل را برای اتابک فرستاد و پیغام داد: هرگز اشعاری بدین شیوایی سروده نشده و نخواهد شد، ای کاش به روم میرفتم و خاکپای جلال الدین را بوسه می زدم"
کتاب فوق منبع و ماخذ را ذکر نکرده، چنانچه دوستی آگاهی از آن داشت سپاسگزار می شوم راهنمایی کنید.)
دوستدار جان،
شما هم عرضه موارد بیشتر اهانت را زیر سبیلی در نفرما، چرا که اگر با سماجت بنده آشنا باشی می دانی که از هم الان تا روز قیامت دست از دامانت نخواهم کشید!...

بابک چندم در ‫۹ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۶ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۵۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۷ - جواب گفتن عاشق عاذلان را و تهدید‌کنندگان را:

روفیای عزیز،
پیش تیغ عشقش آی ننگ زنان...
کلاه آ فراموش نشود و گاف همچنان ساکن است
این ادامه بیت قبل است:
...کو ز بیم جان زجانان می رمد
روز نام و ننگ :
1-روز جنگ و جدال
2-روز ساز و آواز
و روز ننگ و نبرد:
روز جنگ و جدال
به گمانم که اگر به جای ننگ زنان، وَنگ زنان را آورده بود هیچ کَسی مشکلی نداشت و همه می فهمیدیم ونگ آن بی نوا زیر شمشیر عشقش به هوا خاسته...
باری،
دوستان معنی مشخص می شود یا باید پروژه هلو برو تو گلو را پیاده کنیم؟

بابک چندم در ‫۹ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۴۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۷ - جواب گفتن عاشق عاذلان را و تهدید‌کنندگان را:

دوستدار عزیز،
1-آمار را نمی دانم ولی توجه به آن بی مورد و بی معنیست، و شما را هم مطمئن نیستم که بدانی ننگ چند بار در دیوان شمس و مثنوی آمده، آیا می دانی ؟
2-در بیتی که شما خود اشاره فرمودی هم ننگ آمده!
3- در همان بیت نیز نون آخر ننگین و جانان هر دو ساکنند
4-اگر کسره را در این بیت استفاده کنید یعنی ننگِ زنان و دستکِ زنان بیت بی معنی می شود
5- تنها موردی که بنده دیدم اهانت به زن را آورده اید، یک بیت از مولانا بود و در آنجا هم عرض شد که می باید مطمئن شد که بیت الحاقی نبوده باشد، و در تطبیق نسخ مختلف دید آیا اینگونه بوده و یا خیر.
اگر آشنایی کوچکی با نسخ خطی داشته باشید یقیناً می دانید که کاتبان گاه به سهو و گاه به عمد دست در کتب برده و نه تنها واژگان را عوض می کردند که ابیات را کم و زیاد و حتی برخی از غزلها را به سلیقه خود حذف و برخی دیگر را اضافه می نمودند.
این نظر تمامی ( و نه اکثر) صاحبنظران و دست اندرکاران این زمینه است.
اگر موارد بیشتری از اهانت موجود است لطف کنید و بنده را نیز آگاه فرمائید
سپاسگزار می شوم

بابک چندم در ‫۹ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۰۷:۳۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰۶:

خدمت دو دوستی که در باب این بیت:
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود
چند گریز می‌کنی بازنگر که نیست کس
به نقد پرداخته اند عرض شود که بنده کارشناس نیستم ولی این شاید به کار آید:
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود...
در اینجا
نقش: ظاهر، جسم، شکل
خیال: آنچه از خیال آید و مخالف حقیقت باشد
می فرماید
ای دل چرا بترسی از ظاهر خود که از خیال خودت سرشته شده...یعنی که شکل و ظاهر و جسم تو را خیال خودت بوجود آورده
چند گریز می کنی باز نگر که نیست کَس...
چند گریز می کنی، یعنی چرا ذهنت دایم به این سو و آن سو می رود
باز نگر، یعنی دقت کن و دقیق بین
که نیست کَس، یعنی که اصلاً شخصی وجود ندارد که بخواهد ظاهر و شکل و جسمی داشته باشد
در اینجا به دل می گوید که آن شکل و ظاهرو جسمی که برای خود می بیند تخیلیست (و مثل خیال موقتی) و زاییده خیال خود دل.
و در بیت پیشین:
رنگ جهان چو سِحرها...
رنگ در اینجا به معنای رنگارنگ، و طریق و روش، و سه دیگر نیرنگ و خدعه همه را در بر دارد
یعنی که ماهیت جهان اینچنین است و سحر و افسون باشد
عشق عصایِ موسوی...
یعنی که عشق مانند عصای (staff) موسی است
باز کند دهان خود درکشدش به یک نفس...
آن روایت موسی و (به گمانم) کاهن فرعون بود که کاهن عصایش را تبدیل به مار کرد و موسی نیز عصای خود را تبدیل به ماری دیگر و مار موسی مار کاهن را بلعید.
و نماد آنکه حقیقت (عصای موسی) آنچه را که حقیقی نیست و فقط سحر و افسون باشد (عصای کاهن) را می بلعد
در اینجا عشق مانند عصای موسی سحر و افسون جهان (هستی) را می بلعد تا دل از حقایق ظاهری (تخیلی و چون خیال موقتی) به حقیقت راستین برسد...
شاعری انگلیسی که اگر حافظه خطا نکند به گمانم Byron بود، نیز چنین آورده:
(...Life is the Dream of the Soul) یعنی که زندگی خواب و رویای روح و روان است...

بابک چندم در ‫۹ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۰۶:۰۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰۶:

95 جان،
دقیقاً آنچه بانو روفیا فرمود، مضافاً آنکه در این ایام نوروز شرط وفا نباشد که به جای قدردانی از زحمات جناب حمید رضا بدو توهین نمود...

بابک چندم در ‫۹ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۰۶:۰۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۷ - جواب گفتن عاشق عاذلان را و تهدید‌کنندگان را:

سمانه خانم جان،
ننگزنان کسره ندارد و بر وزن دستکزنان است و گاف و کاف ساکنند، به زنان ربطی ندارد و با زدن سر و کار دارد... یعنی آنکه ننگ می زند و آن دیگری که دستک می زند...
بی احترامی به زنان در کار نیست...

بابک چندم در ‫۹ سال و ۳ ماه قبل، دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۱۷:۰۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶۵:

و یک معنی سوم،
طاق به معنای خمیده نیز می آید
یعنی که مرا خُرد و خمیده و یا شکسته نکن.

بابک چندم در ‫۹ سال و ۳ ماه قبل، دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۱۶:۴۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹۶:

سمانه خانم گرامی،
کدام جسارت؟
هر راهنمایی و راهگشایی سبب خیر است.
سپاس از شما

بابک چندم در ‫۹ سال و ۳ ماه قبل، دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۰۸:۴۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹۶:

جناب محمود زندی،
در لقای عاشقانِ کشتهء بدنامِ او،
کشتهء بدنام بر می گردد به عاشق کشته شده

بابک چندم در ‫۹ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۱۳:۳۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳:

خدمت عزیزانی که اینرا نسیمی از نسیمات معدوی می پندارند عرض شود که صد شکر که شیخ آن نسیم دیگر را به میان نیاورد که آنزمان پشم و پیله (ریش) همه مان می ریخت.
گردو بر گنبد را هم دکتر ترابی اشاره ای کردند، که با گوز معلق شدن سر سازگاری دارد...
باری،
فرهنگ معین در باب "گوز بر گنبد افشاندن" آورده :
بکار بیهوده واداشتن
و از شاهنامه (گیو پس از هفت سال جستجوی کیخسرو با خود گوید):
یکی نامجوی و دگر شادروز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز
و در باب یوز،
در یکی دو نگاره عهد صفوی و مغولان هند (نوادگان تیمور) یوزپلنگی هویداست که قلاده ای بر گردن دارد و کنار یوزبان به انتظار شکار نشسته. در آن عهد یوز را دست آموز می کردند...

بابک چندم در ‫۹ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۱۷:۱۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:

شمس الحق عزیز،
نهایت لطف را دارید،
مشغول تایپ کردن در همین حاشیه بودم و گویا نوشته ام مطابق عرف معمول به بازداشت موقت رفت...
باری تا این بی نوا از بند خلاص گردد، بنده نیز نوروزی خجسته را برای شما و همه گنجوریان عزیز آرزومندم.
سرهایتان شاد و دلها پرنور باد

بابک چندم در ‫۹ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۱۶:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:

چهار نقطه جان .... چهار نقطه جان،
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
کآنکه عاشق شد ازو حکم سلامت برخاست
"سعدی"
ای که سر و جان فدای جان و سرت، مطمئنی که حوصله سردرد اراجیف بنده را داری؟
باری،
پاسخش به درازا میکشد و بنده نیز دست و بالم در پوست گردوست، چرا که مدتی است شادروان لپ تاپم به موت رفته و بنده با یک آیپد سر می کنم، آنچنانکه پاسخی را که برای خانم سمانه در حال تدوین است چند هفته ایست که به اتمام نمی رسد!
---
این خلاصه ای از رساله عقل و عشق سعدیست:
"...بقدر وسع در خاطر این درویش می آید که عقل با چندین شرف که دارد نه راهست بلکه چراغ راهست، و اول راه ادب طریقت است و خاصیت چراغ آنست که بوجود آن راه را از چاه بدانند و نیک از بشناسند و دشمن از دوست فرق کنند و چون آن دقایق را بدانست برین برود که شخص اگرچه چراغ دارد تا نرود به مقصد نرسد...
نقلست از مشایخ معتبر که روندگان طریقت در سلوک بمقامی برسند که علم آنجا حجاب باشد، عقل و شرع این سخن بگزاف قبول کردندی تا بقرائن معلوم شد که علم عالت تحصیل مراداست نه مراد کلی. پس هر که بمجرد علم فرود آید و آنچه به علم حاصل می شود درنیابد همچنانست که به بیابان از کعبه بازمانده است...
بدانکه مراد از علم ظاهر مکارم اخلاق است و صفای باطن که مردم نکوهیده اخلاق را صفای درون کمتر باشد و بحجاب کدورات نفسانی از جمال مشاهدات روحانی محروم. پس واجب آمد مرید طریقت را بوسیلت "علم ضروری" اخلاق حمیده حاصل کردن تا صفاء سینه میسر گردد، چون مدتی بر آید بامداد صفاء با خلوت و عزلت آشنایی گیرد و از صحبت خلق گریزان شود و در اثناء این حالت بوی گل معرفت دمیدن گیرد از ریاض قدس بطریق انس، چندانکه غلبات نسیمات فیض الهی مست شوقش گرداند و زمام اختیار از دست تصرفش بستاند.
اول این مستی را حلاوت ذکر گویند و اثناء آنرا وجد خوانند و آخر آنرا که آخری ندارد عشق خوانند و حقیقت عشق بوی آشناییست و امید وصال و مراد را این مشغله از کمال معرفت محجوب می گرداند که نه راه معرفت بستست خیل خیال محبت بر ره نشستست. صاحبدلان نگویم که موجود نیست طلسم بلای عشق بر سر است و کشته بر سر گنج می اندازد...
...از تو می پرسم که آلت معرفت چیست؟ جوابم دهی که عقل و قیاس و قوت و حواس چه سود آنگه که قاصد مقصود در منزل اول بوی بهار وجد از دست می برد و عقل و ادراک و قیاس و حواس سرگردان می شود...
حیرت از آنجا خاست که مکاشفت بی وجد نمی شود، و وجد از ادراک مشغول می کند، سبب اینست و موجب همینست...
پایان بیابان معرفت که داند که روندهء این راه را در هر قدمی قدحی بدهند. و مستی تنگ شراب ضعیف احتمال در قدم اول بیک قدح مست و بیهوش می گرداند و طاقت شراب زلال محبت نمی آرند و بوجد از حضور غایب می گردند و در تیه حیرت می مانند و بیابان به پایان نمی رساند....
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز-----کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند-----کان را که خبری شد خبری باز نیامد....."
بگذریم که تنی از دوستان گنجوری میان خودشان به توافق رسیدند که سعدی نه تنها عارف نبوده که حتی مقام پیر را هم نداشته! هم الان نیز جنابی در مورد حافظ در حاشیه ای دیگر به همین نتیجه رسیده اند...
-----
دوست عزیز،
جالب نیست که بسیاری بسیار با استناد به وجودی فرامادی (عقل را گویم)، که همانرا هم دقیقاً نمی شناسند، همواره بر قادر و مطلق بودن آن و جهان مادی، و نبود وجودی دیگر ورای آن پافشاری می کنند؟
شما خود صاحب عقلی، از عقل خود بخواه تا شرح و وصفی کامل از خویشتن را برایت ارائه دهد.
اگر هر دو درماندید و آنچه پیشتر آمد اکتفا نکرد، امر بفرمایی معجونی دیگر برایت سرهم می کنم...
سرت شاد و دلت خوش باد جاوید
نوروز بر همگان خجسته باد

بابک چندم در ‫۹ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۱۴:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:

جناب شمس الحق،
درود بر شما
مدت مدیدی پشت ابرها نهان بودید، خوش بازگشتید...

۱
۱۷
۱۸
۱۹
۲۰