گنجور

 
سید حسن غزنوی

ای چون مسیح گوهر تو جمله جان شده

سجده کنان بصومعه آسمان شده

از علت کمال که بر تو ز چشم بد

ترسیده و هم ناقص و آخر همان شده

ای بی نظیر ساعد بوبکر پر هنر

الحق درود خوان تو شاه جهان شده

بر دوستان و یاران چون ماه بر نجوم

تاریک کرده عالم و خود از میان شده

تازه گل امید تو پژمرده ناگهان

هم در حجاب غنچه از بوستان شده

خورشید دولت تو چو ماه مقنعی

پیدا هنوز ناشده درچه نهان شده

از مرگ تو که مرده بزرگی بزرگ یاد

در بخت نیک خود همه کس بدگمان شده

باری یکی بگوی که بی تو کجا روند

ای دست تو ز کار و زبان از میان شده

ای کلک سرفکنده و درج سیاه روی

وی نظم دل شکسته و نثر زبان شده

دردا که شد پدر ز وفات پسر یتیم

احسنت اینت حاصل عمر زیان شده

جز مردمی مخوانش حسن زانکه حال او

چون مردمی است نام بمانده نشان شده

 
 
 
سنایی

ای بنیت تو طعمهٔ صرف زمان شده

وی تربت تو سرمهٔ چشم روان شده

ای در سرای کسب خرامیده مردوار

از هفت خوان گذشته و در هشت خوان شده

از بی امل شدنت هنر بی عمل شده

[...]

وطواط

ای چهرهٔ تو رشک مه آسمان شده

یاقوت فام دو لب تو قوت جان شده

خلقی ز عشقت ، ای چو مه آسمان بحسن

سرگشته همچو دایرهٔ آسمان شده

از بهر خستن دل عشاق دردمند

[...]

قوامی رازی

ای خفته تو ز خواب گران سرگران شده

از راه باز مانده و کاروان شده

در کاروانسرای فنا عاجز و غریب

وز پیش چشم مملکت جاودان شده

بس کاهلی و بی تو نخواهد به هیچ وجه

[...]

خاقانی

ای در عجم سلالهٔ اصل کیان شده

وی در عرب زبیدهٔ اهل زمان شده

نی نی تو را زبیده نخوانم کز این قیاس

روی سخات در خوی خجلت نهان شده

ای صد زبیده پیش صف خادمان تو

[...]

مجد همگر

ای تو به جاه خسرو صاحب نشان شده

در ملک شاه خسرو و صاحب قران شده

ای آفتاب سایه فکن کز ظهور تست

در سایه تو ذره صفت خور نهان شده

ای چرخ قدر خواجه که امر تو چون قدر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه