سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۵ - در مرثیه یکی از بزرگان گوید

ای چون مسیح گوهر تو جمله جان شده

سجده کنان بصومعه آسمان شده

از علت کمال که بر تو ز چشم بد

ترسیده و هم ناقص و آخر همان شده

ای بی نظیر ساعد بوبکر پر هنر

الحق درود خوان تو شاه جهان شده

بر دوستان و یاران چون ماه بر نجوم

تاریک کرده عالم و خود از میان شده

تازه گل امید تو پژمرده ناگهان

هم در حجاب غنچه از بوستان شده

خورشید دولت تو چو ماه مقنعی

پیدا هنوز ناشده درچه نهان شده

از مرگ تو که مرده بزرگی بزرگ یاد

در بخت نیک خود همه کس بدگمان شده

باری یکی بگوی که بی تو کجا روند

ای دست تو ز کار و زبان از میان شده

ای کلک سرفکنده و درج سیاه روی

وی نظم دل شکسته و نثر زبان شده

دردا که شد پدر ز وفات پسر یتیم

احسنت اینت حاصل عمر زیان شده

جز مردمی مخوانش حسن زانکه حال او

چون مردمی است نام بمانده نشان شده