گنجور

 
مجد همگر

ای تو به جاه خسرو صاحب نشان شده

در ملک شاه خسرو و صاحب قران شده

ای آفتاب سایه فکن کز ظهور تست

در سایه تو ذره صفت خور نهان شده

ای چرخ قدر خواجه که امر تو چون قدر

هست از نفاذ بر همه جانها روان شده

رسمت نقیض سیرت اسکندر آمده

عدلت عدیل عادت نوشیروان شده

اخبار آل برمک و ساسان به خیر و جود

در دور دولت تو بدیدم عیان شده

فقر از نوال مکرمتت کرده نام گم

ظلم از نهیب معدلتت بی نشان شده

از هیبت تو تیغ نیارد کشید خور

بر هر زمین که سایه تو سایبان شده

خاک گران ز حلم تو بادی شده وزان

آتش برای رای تو آب روان شده

دست مبارکت که جهان را یسار از وست

ارزاق خلق را به سخاوت ضمان شده

دریای خاطرت چو تموج کند به جود

ای خاطر تو غیرت دریا و کان شده

از دست درفشان تو بینند سائلان

راهت ز سیم و زر چو ره کهکشان شده

تیر فلک که کاتب علویست نام او

با کلک تیر قامت تو چون کمان شده

هر جا که شاهباز کمینت گشاد پر

مرغ امید دشمنت از آشیان شده

بر هر زمین که خنجرت افکند عکس نور

در چشم بدسگال تو مژگان سنان شده

پای مخالفان ز رکیب اوفتاده طاق

در هر مکان که دست تو جفت عنان شده

از رشک نعل سم سمند تو ماه نو

از سمت خاک رهگذرت بر کران شده

وز یمن مرکب توبه هر جا نهاد پی

انواع سبزه زیر پی اش پرنیان شده

از پاس عدل و دیده بیدار بخت تست

میشان خفته را همه گرگان شبان شده

ای داستان حاتم و دستان به جاه وجود

بشنو حکایتی ز رهی داستان شده

این بنده کز علایق دنیا بریده گشت

چون جان و عقل بی جهت و بی مکان شده

از فیض نور عقل و تجلی لطف حق

چشمش چوجان پاک ودلش جان جان شده

مپسندش از زبان خری چند سگ صفت

از نام درفتاده و محتاج نان شده

بازار فضل فاتر و سرمایه در تلف

نرخ متاع کاسد و سودش زیان شده

جان وتنی ضعیف به وی مانده در عنا

کارش به جان رسیده تنش ناتوان شده

ز اهل وفاست مصلحت حال او بجوی

ای کافل مصالح اهل جهان شده

بیچاره من دراین قفس آهنین دهر

چون طوطیئی فصیح اسیر زبان شده

با این همه به دولت عز و قبول تست

از فر و قدر پایش بر فرقدان شده

از آسمان سخن به زمین آمد ازنخست

باز از زمین به مدح تو بر آسمان شده

گر مال و جاه نیست مرا هستی تو باد

بر هرچه نام هست فتد کامران شده

تا پاسبان دین حقی باد دین حق

جان و جمال و جاه ترا پاسبان شده

گردون پیر با تو جوان گشته بی خلاف

صد بار پیر گشته و دیگر جوان شده