گنجور

 
حکیم نزاری

کو شیفته ای کجاست چون من

بر باد فراق داده خزمن

بگذاشته جان و تن معطل

بی جان چه کنم کجا برم تن

بی جان چه کند سفر ، مجویید

چیزی که کسی نیافت از من

در کوره ی آتش جدایی

نی من که چو موم گردد آهن

با دل گفتم که پرده راز

یکباره ز روی بر میفکن

گفت این چه حکایت است رفتم

من هم چو تو نیستم تو جان کن

من گرد دهان دوست گردم

نی هم جو توام به کام دشمن

می گرد به گرد سر چو گردن

از طوق وفا کشید گردن

ای نور دو دیده ی نزاری

بی روی تو نیست دیده روشن

فریاد رسم ز هجر فریاد

مگذار چنینم آخر ای جَن