گنجور

 
مجد همگر

ای به همت بر آفتابت دست

وی به رفعت از آسمانت فراغ

پیش رای تو نور مهر بود

چون بر مهرگاه چاشت چراغ

خاک پایت ز راه نکهت خلق

بوی مشک ختن دهد به دماغ

خار پهلو کند ز صحبت گل

گر ز خلق تو بو ستاند باغ

ید بیضای تو زاهل حبش

ببرد وصمت سیاهی و داغ

باز دانی به علم منطق طیر

لحن موسیجه را زویله زاغ

تو شناسی به وهم تیز نظر

رفتن کبک را ز حجل کلاغ

گر در آتش شدی به حرز ثنات

یافتی خلعت سمندر ماغ

گرنه بهر خزانه تو بود

نتند رشته از لعاب کناغ

سرو را خاطرم شکفت گلی

همچو لاله که بشکفاند راغ

از تو خواهم گرفت عاریتی

به تلطف نه همچو نعف الاغ

وان سه لفظ است پارسی که بود

تازی آن چو رنگهای صباغ

برو لاثبت کن که در تازی

جمع مویست و بست و استفراغ