گنجور

 
مولانا

عیسی روح گرسنه‌ست چو زاغ

خر او می‌کند ز کنجد کاغ

چونک خر خورد جمله کنجد را

از چه روغن کشیم بهر چراغ

چونک خورشید سوی عقرب رفت

شد جهان تیره رو ز میغ و ز ماغ

آفتابا رجوع کن به محل

بر جبین خزان و دی نه داغ

آفتابا تو در حمل جانی

از تو سرسبز خاک و خندان باغ

آفتابا چو بشکنی دل دی

از تو گردد بهار گرم دماغ

آفتابا زکات نور تو است

آنچ این آفتاب کرد ابلاغ

صد هزار آفتاب دید احمد

چون تو را دیده بود او مازاغ

زان نگشت او بگرد پایه حوض

کو ز بحر حیات دید اسباغ

آفتابت از آن همی‌خوانم

که عبارت ز تست تنگ مساغ

مژده تو چو درفکند بهار

باغ برداشت بزم و مجلس و لاغ

کرده مستان باغ اشکوفه

کرده سیران خاک استفراغ

حله بافان غیب می‌بافند

حله‌ها و پدید نیست پناغ

کی گذارد خدا تو را فارغ

چون خدا را ز کار نیست فراغ

صد هزاران بنا و یک بنا

رنگ جامه هزار و یک صباغ

نغزها را مزاج او مایه

پوست‌ها را علاج او دباغ

لعل‌ها را درخش او صیقل

سیم و زر را کفایتش صواغ

بلبلان ضمیر خود دگرند

نطق حس پیششان چو بانگ کلاغ

بس که همراز بلبلان نبود

آنک بیرون بود ز باغ و ز راغ