گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ای ز انعام های گوناگون

کرده جودت بر اهل فضل اسباغ

نیست بر چهرۀ عروس سخن

جز ز خطّ مسلسلت اصداغ

تا برو موکب تو پی سپرد

همه دل روی گشت لالۀ راغ

تا که گوید دعای دولت تو

گشت سوسن همه زبان در باغ

سرفرازا ز حال مرکب خویش

لاغی آورده ام ظریف و چه لاغ

دارم اسبی کش استخوان در پوست

هست چون در جوال هیزم تاغ

قطرۀ خون از او بصد نشتر

بر نیارد ز لاغری برّاغ

کوب خورده ز پهلویش مهماز

سوخته بر سرین او دل داغ

خشک ریشش چو شمع تو بر تو

حشو پشتش فتیله همچو چراغ

زان گشاده دست مهرۀ پشتش

که عصبهاش سست شد چو کناغ

موی بروی نرسته جز که نمد

پوست بروی نمانده جز که جناغ

گشته از خرقهای گوناگون

پشت ریشش چو کلبۀ صبّاغ

کرده باکاهلی ز یک منزل

خبر نتن متن خویش ابلاغ

گر بدار الجلود برگذرد

بگریزد ز گند او دبّاغ

نیست یک لحظه فارغ و خالی

شکم و پشت او ز استفراغ

تختۀ گردنش کند ایمن

مرد را از گرفت و گیر الاغ

من چو مرهم نشسته بر سر ریش

همچو محدث فراز بیت فراغ

میروم مفرد و سلیمان وار

بر سرم صف کشیده باشه وزاغ

چند باشد نشسته بر مردار

بلبل مدحت تو همچو کلاغ

رحمتی کن که در مقاساتش

کیسۀ صبر کرده ام افراغ

گر زتو مرکبی دگر طلبم

که شدستم عظیم گنده دماغ

این توقّع زمن بدیع مدار

که شدستم عظیم کنده دماغ