گنجور

 
مجد همگر

ایزد مرا چو خلعت هستی شعار کرد

جان و جمال و جاه و جوانی و خیر داد

گفتم که شکر آن به عبادت کنم ادا

خود شر نسل بوالبشرم بازیئی نهاد

کآمال این جهان ز نهیبم بشد ز دست

واعراض آن جهان ز فریبم بشد زیاد

وز بهر حفظ مال و سر از بیم دشمنان

از روزگار خویش نگشتم به عمر شاد

گاه شباب کام جوانی نیافتم

از غدر و غمز و غفلت پیران بدنهاد

و امروز گاه پیری و لرزان و خائفم

از ظلم نفس شوم جوانان سگ نژاد

گوئی که ایزدم جهت محنت آفرید

مانا جهانم از قبل جور و ظلم زاد

 
 
 
کسایی

نرگس نگر، چگونه همی عاشقی کند

بر چشمکان آن صنم خَلُّخی‌نژاد

گویی مگر کسی بشد، از آب زعفران

انگشت زرد کرد و به کافور بر نهاد

فرخی سیستانی

از باغ باد بوی گل آورد بامداد

وز گل مرا سوی مل سوری پیام داد

گفتا من آمدم تو بیا تا بروی من

آزادگان ز خواجه بنیکی کنند یاد

خواجه بزرگ ابوعلی آن بی بهانه جود

[...]

ازرقی هروی

یک نیمه عمر خویش ببیهودگی بباد

دادیم و ساعتی نشدیم از زمانه شاد

از گشت آسمانی و تقدیر ایزدی

برکس چنین نباشد و برکس چنین مباد

یا روزگار کینه کش از مرد دانشست

[...]

قطران تبریزی

تا آفریدگار مرا رای و هوش داد

بی کس ترم نیاید از خویشتن بیاد

آن روزگار شیرین چون باد بر گذشت

این روزگار تلخ همان بگذرد چو باد

گر باز روزگار مساعد شود مرا

[...]

لبیبی

غلبه فروش خواجه که ما را گرفت باد

بنگر که داروش ز چه فرمود اوستاد

گفتا که پنجپایک و غوک و مکل بکوب

در خایه هل تو چنگ خشنسار بامداد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه