گنجور

 
مجد همگر

صدر صدور مشرق و مغرب عماد دین

ای آنکه در کرم چو تو کم سابق اوفتد

ابر از سخای دست تو بارد سرشک در

چون گریه های زار که بر عاشق اوفتد

نه در جهان دلی چو دلت غیب دان بود

نه در سخا کفی چو کفت رازق اوفتد

خورشید و صبح در خوی خجلت فرو شوند

گر پرتوی ز رای تو بر مشرق اوفتد

مه در هوای آنکه شود نعل مرکبت

هر مه دو هفته در لوعات دق اوفتد

هر دل که در هوای تو چون تیر نیست راست

از حادثات درگذر نعلق اوفتد

خم کمند قهر تو در گردنش فتد

بدخواهت ار ز پارس به المالق اوفتد

گر نیست جز که ناقه صالح ذبیح به

خاصه چو در سرشت گهر فاسق اوفتد

صدرا به بنده نسبت جرمی ست فی المثل

چون معنی دروغ که بر سارق اوفتد

افشای این معامله دانی که کی بود

روزی که کار باز در خالق اوفتد

چون دین و همت تو درآید درست و راست

هر مشکل امور که بر حاذق اوفتد

معلوم رای تست که در زیر طاس چرخ

در جام گاه درد و گهی فایق اوفتد

بر من به فضل خود شفقت کن که این زمان

بر اهل فضل مثل تو کم مشفق اوفتد

نه هر که آدمیست تواند شدن پری

نه نیز جمله حیوان ناطق اوفتد

داده ست شهریار مرا وعده خلاص

ارجو که با مراد قضا وافق اوفتد

کارم به کام گردد اگر اصطناع تو

با لطف عام شاه جهان واثق اوفتد

کید مخالفان ندهد هیچ فایده

عذرا چو در موافقت وامق اوفتد

هر وعده کآفتاب زمین و زمان دهد

بی هیچ شک چو صبح دوم صادق اوفتد

با من که همچو عقل محک مروتم

آن کن که از مروت تو لایق اوفتد