مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳۵

ایزد مرا چو خلعت هستی شعار کرد

جان و جمال و جاه و جوانی و خیر داد

گفتم که شکر آن به عبادت کنم ادا

خود شر نسل بوالبشرم بازیئی نهاد

کآمال این جهان ز نهیبم بشد ز دست

واعراض آن جهان ز فریبم بشد زیاد

وز بهر حفظ مال و سر از بیم دشمنان

از روزگار خویش نگشتم به عمر شاد

گاه شباب کام جوانی نیافتم

از غدر و غمز و غفلت پیران بدنهاد

و امروز گاه پیری و لرزان و خائفم

از ظلم نفس شوم جوانان سگ نژاد

گوئی که ایزدم جهت محنت آفرید

مانا جهانم از قبل جور و ظلم زاد