گنجور

 
مجد همگر

ای به اصل پاک و گوهر بر شهانت سروری

وی به رفعت آستانت آسمان مشتری

کی نشستی دیو وارون چون نگین بر تخت زر

گر نوشتی نام تو جمشید بر انگشتری

باش تا عهد همایونت نماید ملک را

صورت نوشیروان و عادت اسکندری

هر زمان ملکی شود گردون صفت زیر و زبر

ثابت آمد دولتت چون قطب چرخ و مشتری

دین و دانش را به دوده خلق را باری که یافت

از چنین سیرت سلیمان شاهی و پیغمبری

آن شنیدستی که یوسف شاه شد در ملک مصر

از چه؟ از درویش بخشائی و رحمت گستری

دام حج و عمره و بوسیدن سنگ سیاه

بهر ضبط صید خیرات آمد و فرمانبری

روی من داعی مبارک داشتندی خسروان

بوسه دادندی به رو از روی چاکرپروری

چشم ما روشن به روی تست چون چشم فلک

چون به چشم مرحمت بر روی کارم ننگری؟

صد هزاران دور گردون بر سرت گسترده باد

سایه ترکان که آمد آفتاب خاوری

از جوانی و جمال و جاه و جان برخور که تو

چون جوانی و جمال و جاه و جانان درخوری