گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مجد همگر

بردی دل من ز چشم مخمور

ای چشم بدان ز چشم تو دور

چشمت مرساد چشم کامروز

در چشم منی چو چشمه نور

ای چشم و چراغ من نگوئی

تا چشم تو از چه گشت مخمور

تا بر رخ تو فتاد چشمم

یک لحظه نئی ز چشم من دور

از چشم بدان بترس زنهار

ای گشته به چشم خویش مغرور

بی چشم تو چشم مجد همگر

شد چشمه خون و هست معذور

 
 
 
ناصرخسرو

ای یار سرود و آب انگور

نه یار منی به حق والطور

معزول شده است جان ز هرچه

داده است بر آنت دهر منشور

می گوی محال ز آنکه خفته

[...]

امیر معزی

از خلد گرفت بوستان نور

پیرایه و جامه یافت از حور

جامه ز حریر و حُلّه دارد

سرمایه ز لعل و درّ منثور

بودند چهار مه درختان

[...]

عبدالقادر گیلانی

ای قصر رسالت تو معمور

منشورِ رسالت از تو مشهور

خدّام ترا غلام گشته

کیخسرو کیقباد و فغفور

در جمله کائنات گویند

[...]

مولانا

نزدیک توام مرا مبین دور

پهلوی منی مباش مهجور

آن کس که بعید شد ز معمار

کی گردد کارهاش معمور

چشمی که ز چشم من طرب یافت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه