گنجور

 
مجد همگر

زهی خواجه صدر انجام غلامت

خهی خسرو چرخ دراهتمامت

تو دستور شرقی و مغرب به حکمت

تو مشهور غربی و مشرق مقامت

کشیده به حد جنوب است خیلت

رسیده به قطب شمالی خیامت

ازین سقف نیلی لقب باش صاحب

زر افشانده بر گیتی از جود عامت

ده و دو بروج است یک حد اسمت

فلک حلقه در گوش دو میم نامت

بر آفاق و انفس نشان بزرگیت

بر افلاک و انجم عطای عظامت

امینی شهان را امامی جهان را

ندانم چه خوانم امین یا امامت

دلت کان و گوهر بنات ضمیرت

کفت بحرو لولو خط با نظامت

بهاری بود خلد عدن از رضایت

شراری بود دوزخ از انتقامت

ز تعظیم لبیک گوید جوابت

اگر بشنود چرخ اعظم پیامت

بر اطراف عالم همه سیم بارد

اگر ابر طوفی زند گرد بامت

به عمر از پی آب حیوان نپوید

اگر خضر یک جرعه نوشد ز جامت

ز خسف و ز کسف ایمن آید مه و خور

گر آیند در سایه اعتصامت

زمین گویی از پهنه کبریایت

فلک برجی از قلعه احتشامت

به قدر کرم گردهی نان دو نان

که گوید که این آس نه در تمامت

از آن کام جاروب عطلت برآید

که این آسیاها نگردد به کامت

صبا واله اشهب باد پایت

قضا عاشق ادهم تیز گامت

به قصد عدو گر نمائی قیامی

قیامت شود آشکار از قیامت

اگر کمترین پایه جوئی زدوران

سر چرخ اعظم بود زیر گامت

وگر کمترین بنده خواهی ز عالم

شه اختران گوید ای من غلامت

پس از لفظ اشهد که گفتی ان الله

دگر با الف در نپیچیده لامت

میانجی کلام قدیم آمد ار نی

حدیث قدم رفتی اندر کلامت

گر از روم و هند آری اندیشه در دل

شود بی گمان قیصر روم رامت

وگر نیت و رای بیت الله آری

حرم پیشواز آید از احترامت

بزرگا کریما روفا رحیما

به ذات کریمی که کرد از کرامت

که وقت سحر می گذارم به خلوت

دعائی که آن هست بر بنده و امت

دل و جان من بر دعای تو وقف است

روان می فرستم به هر صبح و شامت

به پیک سحر می سپارم دعایت

به دست صبا می فرستم سلامت

نگر تا نگردی گرانبار ازین حال

اگر نظم و نژی فرستد غلامت

از او شعر شیرین طلب طبع خرم

اگر چه دهد دردسر چون مدامت

الا تا بود بام و شام جهان باد

چراغ جهان وقف بر بام و شامت

گه با میان وجه نان با میانت

گه شام دخل شبان خرج شامت

حیات تو بادا که تا حشر باشد

حیات جهان از کف چون عمامت

فلک طالع حشمت مستقیمت

جهان تابع دولت مستدامت

دوام است فرجام کردار نیکو

دلیل است کردار تو بر دوامت